Tuesday, January 26, 2010

نویسنده در مریلند


University of Maryland

مدتی است در تعلیقم. معلق میان دوفضا. متعلق به دو زمان. و متعلق به دو مکان. مدتی است در جستجوی خویش تا قفل دوباره چمدانها رفته ام و دریافته ام زندگیم شاید آنگونه که خود خواسته ام، همیشه در سفر گذشته است. گاه در موازات خویش، گاه در تعارض خویش با این همه این تعلیق از پارگی بین این دو زمان پیش می آید. زمانی در ذهن و زمانی در مکان حاضر. حالا این مکان می تواند اینجا باشد. اینجا در آفیس کار من در مریلند، در سکوت فراگیر این اتاق با زوزه دلتنگ و ترسناک این باد. این موقع شب. می تواند زمانی در ذهن هم باشد. مثلا در اتاق سفید و بسته لیلا و باربد که همه لبخند و دلتنگی مرا می آورد یا در دستهای "مهربان" باشد موقع صرف صبحانه.

این روزها اما همه میان دلتنگی "خدانگهدار" گذشت به کسانی که حالا دیگر آشنایان منند در غریبگی من با شیدایی که اینجا می شناسمش. دلتنگ بود واژه "خداحافظ" که همیشه برایم سخت بود. از همان روز که پوران فرخزاد به من زنگ زد که یک شال سفید برایم بیاور تا برویم فرودگاه استقبال شیرین عبادی که آن روزها جایزه صلح را برده بود و من نتوانستم به او بگویم خداحافظ! من مسافرم. آن روز ایران را ترک می کردم به امید بازگشت ٣ هفته تا ٣ ماه اما آمدم و ماندگار شدم در خودم.

مثل حالا که از لس انجلس و آن محدود "عزیزان" خداحافظی کردم به قصد اقامت در واشنگتن. اینبار اما به عنوان نویسنده مهمان به دانشگاه مریلند دعوت شدم و همین انگیزه می داد به دستهای من. ماندگاری به قفل چمدان. به امید دیدار دوباره ها. اینبار هم زمان مثل یک باد در بلیط من چرخیده است. شاید هم گفته است ٣ تا ۴ ماه اما نمی دانم این راه های متقاطع، کجای روزهای مرا قطع خواهند کرد. با این همه شاد بودم وقتی رسیدم و دیدم باران ضیافت زیبایی برپا کرده است. باد هم برای خودش در این ساختمان های قرمز می گردد و سرما از دستهایم بالا می زند و چشمهایم را می سوزاند.

شب که به اتاق نویسنده رسیدم و دیدم شیدا در خودش غایب است، دلم گرفت. این همان بوی تعلق بود. تعلق به رنگ اتاق سفید و ملافه های سبز و آفتاب لس انجلس و خنده باربد و چشمهای زیبای لیلا و دستهای تو مهربان و همین زنگ تلفن که پشت صدایش تو بودی با شعر سیلویا پلات که مثل آفتاب نیمه شب قطب، تابیدید به اتاق من با نورهای مهتابی. حتی وقتی شعر شیدا را می خواندی که " خودم را بلد نبودم/ و گرنه خط خطی این چروک / هیچ شبیه چشمهای من نبود/" چقدر شبیه صدای آن سالها می شوم. لبریز از بوی قهوه این اتاق، دم می کشم و کورمال کورمال می روم تا پای آن کامپیوتر سیاه در اتاق گلندل و پشت به پنجره و صدای دوش حمام همسایه، شعر می نویسم در همان اتاق نیمه تاریک با بوی عود و کندر. با شمع های همیشه روشن. حتی وقتی تو هم آمدی اتاق من، اتاق نویسنده، می خواستی بدانی خلوت شیدا چگونه است؟ خلوتی اما به نهایت خلوت و خالی. ساده و صمیمی. با چند عکس که در من زندگی می کردند و هر روز به یک شکل از روی دیوار به من سلام می کردند. با چشمهای همیشه باز بابا و مامان در آن عکس که مثل خودشان دیگر پیر نمی شدند. مضطرب نمی شدند. حتی دیگر تلفن هم نمی زدند، از من بپرسند وقتی هواپیما از میان ابرها گذشت به چه رویاهایی فکر می کردم؟ شاید هم داشتم خیس، میان رویاهایی می رفتم که به سبکی ابرها بود. شاید هم من سبک بودم در آن فضا که فقط مه بود. دلم می خواست دستم را از فاصله پنجره کوچک هواپیما و آرزوی سبز لوبیای سحر آمیز، بیرون کنم و همه هوای ابرها درون ریه ام نفس بکشد. بروم روی ابرهای پفکی بخوابم. چشمهایم را از روی زمین به آنها ندوزم. مثل همان لحظه در هواپیما، میانشان باشم. نگاهشان کنم و دیگر شکل خیالی نبینم. فقط ابرها را ببینم و پهنای خورشید در وسط آسمان که سخی، بدون زمین، خودش را پهن کرده بود روی سینه نرم و آرام ابرها و دیدن غروب از آن بالا چه لذتی داشت. وقتی هواپیما از میان ابرها گذشت و کج، کج ِ کج سُر می خورد سمت زمین، ناخوداگاه چراغ های رابطه روشن شدند. دریاچه اما ساکت و تنها بود. پیرزن گفت" این بالتیمور است" و پیرمرد گفت " این اسکله بالتیمور" و بالتیمور برای من فرودگاهی بود. تنها نام فرودگاهی که هواپیمای من در آن می نشست و چمدانهای پُری که آن پایین انتظار مرا می کشیدند. آنجا جاده پر نوری بود که مرا می آورد به دانشگاه مریلند. به اتاق خالی و سفید نویسنده که لابد من باشم. من اما در هواپیما بودم و داشتم از آن بالا با انگشت پیرزن، نقشه شهر را دنبال می کردم. زمین گلف، اتوبان روشن و خانه قدیمی آنها و دخترشان که در نیویورک بود و سه شنبه که یک بچه دنیا می آید و آنها که از انگلیسی سلیس من خوششان می آید. اسم کشورم را نمی دانستند اما. می گفتند هیچ وقت ار بالتیمور بیرون نرفتند. من هم گفتم هیچ وقت به جز لس انجلس در شهر دیگری در امریکا زندگی نکردم. اما آنها می گفتند پایتخت، حال و هوای دیگری دارد با موزه های بیشمار و کتابخانه کنگره و "واه واه، با ماشین سخت است،‌باید با مترو بروی، جای پارک نیست."این را پیرمرد شوهرش گفت. چقدر انگلیسی شسته و رفته ای داشتند. مدتها بود باکسی اینچنین مبادی آداب حرف نزده بودم. آدمهای لس انجلس راحت و یلخی هستند به قول ما. من اما سرم را چرخاندم تا غروب را روی ابرها ببینم. دلم می خواست این لحظه آب شدن ابرها و ریختن دل من در باران، تا همیشه متوقف می ماند. یا شاید مثل لوبیای سحر امیز سریع رشد می کرد و می رفت خانه بالای ابرها. خانه نویسنده. اما خانه من در مریلند، اگر چه در باور و جایگاه زندگی من بزرگ و باشکوه است، اما مثل همه اتاق های شیدا، بی تعلق از شیداست. یعنی دائم از شیدا پر و خالی می شود. مثل اتاق گلندل. آنجا پایین قبرستان، در صدای ناقوس کلیسا و با وحشت دیدن دوباره شیطان، در من و شب های بیشمار من زندگی کرده بود، آن اتاق ساده، با تسبیح های آبی و فیروزه ای و عقیق رنگش برگشته بود اما. با تکه هایی از ایران. حتی یکبار یک قفل به من نشان دادی و گفتی این چیست؟ گفتم قفل چمدان قدیمی ام. آنجا حتی چوب پنبه اولین شامپاین زندگیم هم بود. جاجیم بابا و عروسک های کودکی و گلیم دایا و یک ملافه نارنجی روی تخت. اتاق اما همیشه ساده و تمیز در انتظار آفتاب بود. کتاب ها هم دور بودند از خلوت من. فقط کامپوتر می توانست بیاید پاورچین پاورچین همه خلوت مرا بدزد. مثل حالا.

حالا تو می گویی اتاق سنتا رزا چه؟ آنجا که باغ بود. باغ پنهان من. من آن را از خواب و خدا هم دزدیده بودم از بس سبز بود. با سینه سرخ های صبح و سارهایی که لب حوض آب می خوردند و طاووس هایی که با صدایی زمخت جیغ می زدند و بهار، بلبل ها بیداد می کردند و دست من دائم بوی لیمو می داد. سینه ام هر صبح با آواکادا تازه می شد. و گل های بنفش کاغذی یا مگنولیای سفید، میزم را، شعرم را و روحم را رنگ می زد. آخ، وقتی باران می زد و تپه در مه گم می شد و نورهای کمرنگ و دور مزرعه و جالیزار دلم را در رویای یک قصه می برد. قصه زن نویسنده و اتاقی که باز از آن او نبود. همیشه روح های سرگردانی آنجا پرسه می زدند و حالا هم لابد برگشتند مریلند و دارند با من شام می خورند. یک اسلایس پیتزای قارچ. همیشه هم دلشان چای تازه دم می خواست. مثل سماور طلای رضا و سخاوتش در استکان های کمر باریک . آن چادر سبز در باغ رنگینش وسط خرمالوها و هلوها. هی چایی می ریخت و من روسری کردها را در سقف گره می زدم.

اینجا هم پرده را که کنار می زنم تپه سبزی است و ساختمان های آجری قرمز. یادم می افتد که در تهران با آن آفتاب زیبا، همیشه دلم می خواست خانه ای با آجر قرمز و پنجره سفید داشته باشم. مثل معماری اینجا به سبک انگلیسی. اما اینجا حال و هوای دیگری دارد. دیشب از صدای دانشجویان در لابی که غش غش می خندیدند یا روی مبل دراز کشیده بودند با لب تاپ هایشان خوابم نمی برد. صبح شگفت زده بیدار شدم که من کجایم؟ هاج و واج به روتختی راه راه سیاه و سفید نگاه کردم و رنگ سفید اتاق و دو چمدان باز نیمه گشوده. از خودم پرسیدم من کجایم؟

یادم افتاد در دانشگاه هستم. در اتاق نویسنده. جایی روی کارت نوشته شیدا محمدی. نویسنده مهمان!

No comments: