Thursday, January 21, 2010

باران و ویارانه


باغ پنهان/ شیدا محمدی

این روزها باران است و خواب های خوش من. هی لباس نارنجی نیک و خنده هایم با سنجاب و این کاج. همین کاج روبرو که از قاب کوچک پنجره بیرون زده است و باد هی سر می زند به این دیوار و این خیال. باران است و ناخن قرمز من که در هوا می رقصد و سر تو لابد جای دیگر. این جای دیگر ، جایی است دور از معناهای رنگی. حتی همین"تو" که بیرون این ضمیر نشسته ای. لابد آنجا پشت دیوار سنگی به چند کبوتر چاهی نگاه می کنی که کز کردند روی سیم های برق از ترس باران. و تو قهوه گرمت را می نوشی به یاد من که زیر باران مستانه می رقصم. فکر می کنم تنها کسی که با این صدا و رگبار و لباس خیس و ترافیک و غوغا شاد است این روزها، دختر باران باشد. آنگونه که فریده صدایش می زد، دم پستخانه سید خندان. بی چتر و پناه و چقدر خندیده بود به ریمل های سیاه شده دور چشمانش و شال آبی بزرگی که پیچیده بود به دور سرم و کاپشن سورمه ای را کشیده بود تا روی زانوهایم که در تاکسی خزیده بودیم و گفته بودیم برویم دربند و دو پیاله چای بخوریم و جوجه کباب و می دانست که من از جوجه کباب خوشم نمی آید. بعد به چشمهای دخترک افغان نگاه کرده بود که زیر باران ایستاده بود و فال حافط می فروخت. برایم یک فال کشیده بود بیرون و با سخاوت ۵٠ تومان به دختر داده بود و او ۵ تای دیگر به سمتش دراز کرده بود که فریده گفته بود برای خودت نگه دار.

من با اشتیاق بازش کرده بودم:

درآ که در دل خسته توان درآید باز

بیا که در تن مرده توان درآید باز

بیا که فرقت تو چشم من چنان دربست

که فتح باب وصالت مگر گشاید باز

هر دو خیس شده بودیم از قرمز های این کلام که ریخته بود در چشم. آنگونه که او چشم را بسته بود و مرا در خیالش دیده بود که زیر باران نشسته ام و برای تو می نویسم. این خیال های ناب فقط اگر از ان عکس فیلتر قرمز بگذرند، می توانند مثل من و فریبا بروند در رستوران هندی و سه شنبه های موعود را شعر کنند. سه شنبه با طعم رازیانه و فلفل و ادویه و طعم کاری که تمام ووست وود را پر می کند.

یا همین تو که باز سه شنبه نیامدی تا شعر بیاید در باران و کافه نیمه راه و شعر نا تمام چشمهای من. باز ماندی پشت قرارها. همیشه همین چوری هستی. خرطومت را می کنی در آب و سرت را در کاسه می چرخانی که عکس یار ببینی. اما عکس چشمهایت افتاده در آب. ترش و شیرین.

اینها را که این روزها می نویسم، حالم حال همین باران است که روزی در تپه و دره های سنتا رزا می بارید. در باغ پنهان خدا. با پشن فروت های قرمز و انارهای دانه دانه در کاسه مسی. آخ چقدر دلم می خواهد همین الان دیوانه بشوم و باز با دامن زردم آن سربالایی را بدوم و تو ماشین را خاموش کنی و پی من داد بزنی که هی دیوانه! و من بدوم تا هوای خوب شومینه و ترق ترق چوب های خشک. چه حال قشنگی داشت وقتی زیر آن دوش که رو به تپه های ماهوتی بود، قطره قطره بخار شدم و ریختم در باران. باران شکل امروز در کرینشاو. در رنگ نارنجی این گربه و میو میو. در همین می خواهم ببینمت ها.

آخ همین چقدر همین دارد در کلمه. در بی جایی. در بی زمانی. زمانی که در مکان جا نمی گیرد. من هر چه می ریزم در این چمدان دهان گشاد پر نمی شود از خیال تسبیح و شعر و کلمه. هی عروسک می خواهد و سفال و چند شب پره که آن روز در گلندل شکار کرده بودیم. با ماه تمام بریزم در این شراب قرمز و نوش نوش برویم تا بالا. از آن بالا که می گویم تو می فهمی چه رنگی را نشانت می دهم. از همین پنجره کوچک هواپیما مثلا، که حالا من سوار ملخ کوچکش شده ام و دارم به بالای ابرها نگاه می کنم. همان جا که در لوبیای سحر آمیز، قصه می کرد. از همان نردبام سبز برگها که می رفتیم بالا و می گذشتیم از ابرها و به قصر بالای قصه که می رسیدیم دیوی بود که دلبر را زندانی کرده بود. وقتی من هم از تو پرسیدم " من و تو هم حالا می توانستیم حال باشیم" گفته بودی " آن وقت اسیر من بودی" اسیر در تقابل آزادی است و آزادی یعنی زندگی در روایت های گوناگون. در روایت من شکل رفتن است. شکل چمدان و سفر. در روایت تو شکل خانه بود و خلوت. البته در خلد تو بوی برنج زعفرانی بود و ران مرغ و لابد چند بچه. همین رفتن اما دلتنگی می آورد. دلتنگی در معنای مرگ. مرگ فقط یکبار اتفاق نمی افتد. شیون هم. مرگ در زندگی است عزیزم. در همین دیدار. در همین می بینمت های پشت سیم. بی سیم. می زنیم سیم آخر. آخر اما در همین معناست. در بی معنایی زندگی که در دل مرگ نهفته است. در مرگ این دیدار. در مرگ این کلمه. در مرگ نویسنده ِهمین کلام که مرگ در سخن را هم پذیرفته. تو معنای مرا دیگر بار در میان این کلمه، جمله و سطرها می یابی. در شعرهایی که به تو نمی رسند و مرا جاودانه می کنند در باران. در شعور این کلمه که در خودش مرده است. در همین قارقار کلاغ و نیامدن سه شنبه و پنج شنبه ات. من اما با همین رگبار تند و هوای ابری خیلی دلشادم. می دانم که چند روز در این شهر لعنتی، تو مرا به یاد می آوری. فریبا مرا در طعم کاری و رستوران هندی و همین باران که الان دارد در شعر او می بارد. او هم که الان دارد این سطرها را می خواند مرا در باران با کلاه و شال سبز می یابد آشفته و شیدا. بر می گردد از آینه که حالم را بپرسد. من اما در همین کلمه حال مرده ام. در طعم قهوه و دیدار فردا.

اگر در کافه زیر دریا دیدمت، در آجر سنگی قرمز آن کتابخانه مدهوش با طاووس هایی که در نگاه تو پلک می زنند برایم قهوه و سیگار سفارش بده و به رسم طروات باران شعر بخوان. چند نغمه و ساز و تنبور هم بیاور که با سنجاب های زیر زیزفون برقصیم. من اما میانه راهم. میانه چمدان و قفل این دیدار. تو مراقب خودت باش عزیز روزهای ماضی، در آفتاب های بی دریغ لس انجلس.

1 comment:

mahtab keransheh said...

شیدا جان
چه می توان گفت از خواندن این همه سطرهای دوست داشتنی ...مرسی که می نویسی