اندوه ِ کالسکه ی بلاتکلیف این طرف و
بیمارستان خون آلود آن طرف ...
چند خیابان فاصله تا تابلوی بوق زدن ممنوع ؟!
باید میانه ی میدان بزایم ...
سگ می لیسد تنم را
و آسفالت سرد
خون د اغ مرا می پوشاند
روبروی خودم ُگر گرفته ام
و سلام تو
بند جفتم را قیچی می کند
دوباره خودم را زاییده ام
اگر
وغ وغ
این نوزاد
بگذارد !
تابستان 82
No comments:
Post a Comment