Tuesday, March 1, 2011

جانا به خرابات آ، تا صحبت جان بینی/ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه

روزهاست که ابری است. این جهان با من و من با جهان. سکوت راز شگفتی است که به تازگی کشفش کردم. به تمام معنا. سکوت روزهای ابری اما زیرکی ابر نیست، بی قراری من است در روز قرار که باز بی قرارم می کند. روز ابری، بی دوامی همه دوام های من است این جا. همین جا که می گوید"بمان همان جا" این "جا" در من تبدیل به زمان شده است و زمان یک گیجی عجیبی است. از نوع گیجی بار هستی میلان کوندرا. من همه هیجان عکس انداختن را از دست دادم. عکس لحظه های فوری که زود سوخت می شود. خاطره می شود. نه نه روزهای ابری روزهای ساکتی نیست. من هم نیستم. دیگر نیستم.
سکوت غرابت عجیبی به چشم هایم می دهد وقتی خیره خیره به او زل می زنم. به چشم های خونریز زمان که ریز ریزم می کند در این سوله های بی سو. بی زاویه. بی خط. بی کنار. بی آفتاب. بی دریا. اگر همه قدیس ها رنگ غروب هم بگیرند من در لحظه فوریت همان زمان نرسیدن می مانم. این لحظه ها بوی مرگ می دهند. بوی دلتنگی غریبی که من مزمزه اش می کنم. می خورمش با این قهوه. با این پنجره که خواب می بیند مرا. خواب می بیند از سردابه پایین می روم با آجرهای خیس و نمناک. هی از تاریکی به نور... به نور... به نور... صدای زنی پریشانم می کند. شکل غربت من است. دنبالش می گردم. آواز می خواند. انگار. دعا می خواند . شعر می خواند انگار. شکل زیبایی تنهایی من است. شکل همه لحظه ایی است که دیگر ندیدمت. ندیدمش. بیدار که می شوم صورتش را به خاطر می آورم. شاعری است با کلاغ های بی شمار. رمز برف است آنجا. بر می گردد با سلام و الصلا. الصلا.. م



No comments: