Photo by Sheida Mohamadi
مگو با دل شیدا دگر وعده فردا
که بر چرخ رسیدست ز فردای تو زنهار
ظاهرا قرار را با اتفاق، اتفاقی در افتاده بود که تو از دیدار من خالی شدی و من از آفتاب آن روز. گفتم باید اشتیاقی باشد این جوان را، وگرنه این همه خواست و کاهیدن چه سود؟ دل قرار نداشت با تن و سودای خواب. یواش یواش خمار می شدم. می گفت: به صدای درونت گوش بده. شراب می ریخت و چشم هایم پیاله پیاله می شکفت. شعر در صدای تبریز می ریخت و در باغ، آفتاب غروب می کرد و شما آن دور نشسته بودید به تماشای شعر و صدای زنی با کلاه آبی.م
شاعر می گفت: صدای درونم با صدای شعر یکی نیست. انگار کسی که در من می نویسد، مرا می نویساند. می رقصاند با این باد و صدای شغال دور دست و آخ صدای خنده از آنجا.م
م_ جالب است این که می گویی! حالا این صدا کجاست؟
زیبایی به زیبایی می آید عزیزم. م
این اتفاق را در من اتفاقی افتاده بود بعد از همه خواستن و کاستن. گفتم به تو و راه، دوری در من دیری بسیار ساخته است و مهر بی شمار. دریغم می آید از روزهایی که بگذرد بی مهر. برای همین هر آفتاب را بهانه ای می کنم به سلامی تازه و حرفی تازه. مرگ هم در منصور اتفاق افتاد. در صبحانه آن میز و آفتاب بسیار از او گفتیم. پروانه هایش هم آمدند به تماشا. مهرنوش نشانمان داد. خسرو از بازگشت به زندگی می گفت و فریبا از خواب رفتن گزگز حس. من اما به مرگ در مرگ می اندیشیدم. مثل طعم قهوه. مثل عشق.م
نیامدی به تماشا و دیر شد. تا آفتاب دیگر معلوم نیست چند بار دیگر پنجره شوی؟
به خودم و دو بز سیاه هم گفتم. نعنا هم چیدیم. انجیر هم خوردیم. آواکادو هم چیدیم. همه را با راه و خنده به تماشا نشستیم. نیامدی و ما در راه گم شدیم. گفتم ای حکایتِ غریب، همیشه در رفتن شتاب است و در رسیدن کندی بسیار. دل دادم به راه و گم شدن نیز. یاد و خیالت هم آمد از سر و روی پنج شنبه بالا. گفتم بی خیال! دیگر روزها را نشمار، به چه قولی باور داشتی که به این؟ صدایی نیامد از آن سو. مرا هم برده بود.م
.jpg)
No comments:
Post a Comment