در شماره ٢١ و ٢٢ -پاییز و زمستان ١٣٨٧ فصلنامه باران که زیر نظر مسعود مافان در سوئد منتشر می شود، دو نقد درباره کتاب عکس فوری عشقبازی به چاپ رسیده است. یکی از این مقاله ها به نام " فاصله ی صدا و سکوت" مربوط به ملیحه تیره گل شاعر و منتقد ادبیات و نویسنده کتاب مشهور "مقدمه ای بر ادبیات فارسی در تبعید" و نیز سردبیر و ویراستار سایت غرفه آخر است. و دیگر مقاله به نام " شاعری، هویتی دگرگونه" مربوط به فریبا صدیقیم شاعر و نویسنده "شبی که آخر نداشت" و "شمعهای زیر آبکش " است که به ترتیب و در دوشماره به آنها خواهم پرداخت. م
در این شماره، مطلب ملیحه تیره گل،را از نظر می گذرانید.م
شیدا محمدی پیش از شعرهای این مجموعه در ایران میزیست، و از او دو کتابِ «مهتاب دلش را گشوده بانوم[i] و «افسانهی بابا لیلا»[ii] در ایران منتشر شده بود. اما اینک در امریکا زندگی میکند و بنا به گفتهی خودش در گفتوگو با «صدای امریکا»، دفتر شعر «عکس فوریی عشقبازی» به صورت «زیرزمینی» در ایران چاپ شده است. در این مجموعه، افزون بر واژگان «ممنوع»ی که آشـکارا «وزارتِ» ممیزی را پـس میزنند، پنجرهی بسـیاری از شعرهای آن نیز در تقابل با چشمانداز آن «وزارتخانه» باز میشود. ناگفته پیداست که این ویژگی، از هیچ متنی «شعر» نمیسازد، و شعرهای «عکس فوری...» به ما میگویند که شیدا محمدی هم به این امرِ بدیهی اشراف دارد.
برای من، نخستین مشکل در بازخوانیی یک دفتر شعر، زندگیی مستقل هر «شعر» است، که شبکهی درونیی آن میتواند با شبکهی درونیی شعرهای دیگر مجموعه کاملاً متفاوت و حتا متضاد باشد. از این رو، از مجموعهی «عکس فوری...»، ابتدا بر شعر زیر درنگ میکنم، و سپس ردّپای برخی از یافتههایم را در بقیهی شعرهای مجموعه نشان میدهم.
زنگ زدن در صدائی بیرنگ
(بند اول) عزیزم!/ نامه رسم خوشی است/ اگر چه تو باز بگوئی/ بیخبری، خوش خبری است!/
(بند دوم) حال من/ حال پروانهایست که خال رنگینش/ سنجاقِ کاغذی .../ شاید هم شبیه همین کلمه/ که شکل لبخند تو نیست./
(بند سوم) من در باجهی تلفن همگانی گیر کردهام/ و سکههای دو ریالی، پنج ریالی،/ بیست و پنج ریالیام را/ شکم زنگزدهی این کیوسک خورده است./ و تو در عصر پنجشنبه/ در غروب قلب من ایستادهای/ تخمه میشکنی!/
و اتوبوس آبی از میانهی موبایلت عبور میکند./
(بند چهارم) زنگ نمیزنی/ وَرَقم میزنی/ روز به روز/ پائین لبخندم مینویسی/ کپی برابر اصل!/
(بند پنجم) به این جای نامه که میرسم/ هر دو میگرییم/ «کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران/
تلفن زنگ میزند/ - الو .../ مشترک مورد نظر در دستِ دست رس/ دست به دست/ دست میزنم/
- الو... فردا ساعت یک زنگ میزنم./ و من سالهاست که روی این صدا/ ضد زنگ میزنم. (صص28 تا 30)
این شعر، در هر خوانش، مرا برمیدارد و به جایی میبرد که «گسست» هست، «تنهایی» هست، «ناتوانی » هست، «یأس» هست، «درد» هست، «خشم» هست، و گمگشتگی میان «رانش وُ خوانش» هست. و این ها همه، یعنی «تاریکی» هست. منتها، لذتِ پرواز هم با یقینی ضدِ پست مدرنیستی میگوید: من هستم. و این، یعنی که «زیبایی» هم هست. البته این ویژگی در بسیاری از شعرهای «عکس فوری...» وجود دارد. اما بالهای این یکی و بُرد پرواز آن، مرا به ناکجایی میبَرد که خودم و بسیاری از شعرهای تبعید در آن زیست کردهاند. (و میگویم چرا و چهگونه.) با این مقدمه، هدفِ نوشتهی حاضر، نشان دادن مصالح این «بال» است، و ابزار سنجش من نیز، بنا به سرشت شعر شیدا محمدی، زبانشناسی در شعر است. برای جلوگیری از هر نوع سوء تفاهم، و البته به عنوان «توضیح واضحات»، اشاره کنم که منظور من از «مخاطبِ راوی» در این تحلیل، همین «تو» است که در بند سوم شعر نشسته است، و نه من و شمایی که «مخاطب شعر» هستیم.
از بازیی غریبِ شیدا محمدی با واژههای «زنگ» و «رنگ» شروع میکنم، که چنان هوشمندانه صورت گرفته که من در نخستیـن قرائـت، با خواندن عنوان شعر و با پیش رفتن در پیکر آن، چنـین اندیشیدیم که واژهی «رنگ»- در عنوان شعر- یک غلط تایپی است و عنوانِ درست، شاید «زنگ زدن در صدایی بیزنگ» بوده است. اما درست در خط آخر است که شعر، مدلولهای متفاوتِ این دو دالِ متفاوت را- به یاریی مفهوم «ضد»- به یک دلالت یگانه میرساند، و میگوید «ضد زنگ»، یک «رنگ» است. این کشف، ما را به آغاز شعر برمیگرداند، و در سراپای پیکر شعر، بین دو مدلول متفاوت از یک دال میچرخاند: «زنگ» با مدلول یک صدا، و «زنگ» با مدلولِ فلزِ اکسیده شده، که این دومی از حد «شکم کیوسکِ» تلفن فراتر میرود و «سکه»های رایج را هم در بر میگیرد و از اعتبار میاندازد. تا وقتی راوی میگوید «به این جای نامه که میرسم»- یعنی، ما به این جای شعر که میرسیم- هم سکهی رایج (چه پول باشد و چه فرهنگ و نحلههای تفکر)، هم «خال رنگین پروانه» (یعنی جلوههای طبیعت)، هم «اتوبوس»، «موبایل»، «تلفن» (یعنی جلوههای تکنولوژیک زمانه)، هم «لبخند» و «گریه»ی راوی در چشم «تو»، و هم گریهی «تو» در چشم راوی (یعنی همهی عاطفههای مشترک انسانی) به «کپی»های زنگزده و مسخ شده بدل شدهاند. عنصری که گسست معرفتشناختیی راوی را از معرفتشناسیی مخاطب او (تو) نشان میدهد- و راوی را، نه «زنگ زده» یا «کپی»، بلکه در هیئت «اصل» در برابر «تو» قرار میدهد- «تخمه شکستنِ تو»، و حیرتِ سرزنشآمیز راوی از این کار است. «مخاطب راوی»، در برابر همهی زنگزدگیها، فاصلهها و از سکه افتادنها، فقط «تخمه» میشکند؛ یعنی، با مبتذلترین کنش، نه تنها از کنار همهی این کاستیها عبور میکند، بلکه خودش نیز تا حد مجسمهی همین ابتذال دگردیسی یافته است. و درست به دلیل این ابتذال است که خورشیدِ او در قلب راوی رو به غروب میرود. به این جا که میرسیم، تازه واژهی «رنگ» با پیشوندِ نفی (که در عنوان شعر آمده است)، نقش دیگری میگیرد، تا مفهوم «بیرنگ» شدن، معنای افولِ «تو» در قلب راوی را پشتیبانی کند.
در این جا، با «شعر» به مثابه یک فرایند روبهرو هستیم، و نه به مثابه یک فرآورده. یعنی، جهانی که در آن قاب شده است و مجموعهی معناهایی که این جهان را ساختهاند، «مضمون»هایی از پیش اندیشیده شده نیستند که در قالب سبک و دیگر عناصر شعری شکل گرفته باشند. این جا تمام عناصر، حتا سبک، در رهگذار گسترش متن، و متناسب با بافتارِ موقعیتیی کلام، به ارتباط شعری رسیدهاند. از این روست که هر واحد معنایی در این شعر، بدون حضـور واحدهای دیگر، نه تنها اعتبـار خود را از دســت میدهد، بلکه حذفِ هر واژه، کلِ پیوســتار را از هم میپاشد. مثلاً، اگر به اعتبار حضور «شکم کیوسک»، عبارتِ «باجهی تلفن همگانی» را از شعر حذف کنیم، ظاهراً به این بند از شعر آسیبی معناشاختی وارد نمیشود. اما آن وقت، از یک سو، کل پدیدهی مورد اعتراضِ شعر، به «باجه» کاهش مییابد، و از سوی دیگر، واحدِ «و اتوبوس آبی از میانهی موبایلت عبور میکند»، بارآور هیچ معنای مرتبطی نخواهد بود، و در شعر معلق باقی خواهد ماند. چرا که اولاً، «کیوسک» کل پدیدهی «زنگ زده»ای است که «باجهی تلفن همگانی»، «سکه»، و «رابطه» را هم در بردارد. از این گذشته، «کیوسک» میتواند در هر مکان خصوصی، و برای هر مصرفی برپاشده باشد. اما «باجهی تلفن همگانی» در گذرگاه است. «اتوبوس» در گذرگاه است. فرقی هم نمیکند که این دو در یک گذرگاه معین باشند یا در شرق و غرب عالم. تلاش راوی برای برقراریی رابطه با «تو» بیثمر میماند. خورشـیدِ رابطه در «قلب» راوی رو به غروب میرود. یا، میتوان گفت که راوی رو به «غرب» میرود. واژگان «اتوبوس» و «موبایل» و «صدا» به هم میپیوندند تا صدای یأس، دور شدن، دل کندن و رفتنِ راوی را در جهان شعر بپیچانند. افزون بر انتقال این تجربه، صدای رفتنِ راوی، در تقابل با فعل «گیر کردهام»، به رهاییی او هم شهادت میدهد، و واژهی «همگانی»، به صداهای متن، ابعادی جمعی میبخشد. و شگفتا که این پیوندها، با انرژیی مادی و قابل مشاهدهی زبان شکل گرفتهاند، و نه به اتکاء نمادهای استعاریی زبان. به بیانی دیگر، چون شالودهی نظام نمادین زبان در این شعر شکسته است، شعر، از طریق کنش زبانی به انتقال حسی میرسد، نه از طریق انتقال حسیی اطلاعاتی که نمادها با خود حمل میکنند. در این سیستم (که من آن را با اندکی مسامحه «مکتب» مینامم)، شاعر برای انتقال حس دوری و تنهایی، دیگر مجبور نیست از نمادِ «چراغهای رابطه» استــفاده کند. یا برای نمایش سکون و ســکوت، مجبور نیســت بنویــسد: «وزش ظلمت را میشنوی؟» یا «ز سنگستان شومش برگرفته دل». از رهگذر این رفتار با زبان است که از سویی، خاموشیی «چراغهای رابطه»، «ظلمت»، و «سنگستان»، در طنزی پنهان (مانند تخمه شکستن یا کپیی برابر اصل) افشاء میشوند، و از سوی دیگر، برای انتقال پیام، ترتیبِ نحویی جملهها (ساخت مبتدا/ خبری) را بر اساس نحو مکالمه حفظ میکنند. یعنی، ساخت شعر هم، برای پر کردن وزن یا هر بهانهی دیگری، با جابهجاییی عناصر دستوری صورت نمیگیرد. در نتیجه، شاعر مجبور نیست مبتدا و خبر را جابهجا کند و بنویسد: «هست شب»، یا: «من نهادم سر به نردهی آهن باغش». بلــکه، ساخت نحویی زبان روزمره را نگه میدارد، اما به یـاریی مدلولسازی برای دالهای آشنا، و در رهگذر سکوتها و پرشهای ذهنی، پیوستاری معنیدار میسازد که خواننده با لمس آن، تجربهای تازه و منحصر به فرد از سکون و خفقان یا تنهایی و بیرابطگی را زیست میکند. کما این که همان «هست شب»، در زمان خود، تجربهای تازه و منحصر به فرد را منتقل میکرد. این سخن بدان معنا نیست که شیدا محمدی در سراسر «عکس فوری...» ترتیب مبتدا/ خبریی جملهها را حفظ کرده است. مثلاً آن جا که مینویسد «سنگ که میاندازی به دریاچه»، این جا به جایی صورت پذیرفته است. اما همین ترتیب در زبان محاوره هم به کار میرود. همین جا به عنوان معترضه بگویم که واژهی «میگرییم» در شعر «زنگ زدن...»، با ادعای «زبان جاری» در سیستم «کنش زبانی» خوانایی ندارد، و با زبان روزمرهی بقیهی شعر بیگانگی میکند.
تسلط شیدا محمدی در کاربرد کنش زبانی، بیشتر، به برکت حفظ فاصله بین صدا و سکوت، در این مجموعه مادیت یافته است. به بیانی دیگر، او در عین حال که از سکوتها یا پرشهای ذهنی به عنوان ابزار سود جسته است، برای حفظ رابطهی شعر با جهان خارج، مسافت پرشها را نیز کنترل کرده است. و به گونهای کنترل کرده است که مخاطب شعر با تقلای ذهنی به قرائتی از شعر میرسد. این ویژگی در بسیاری از شعرهای دیگر این مجموعه، و البته، در شعر بسیاری دیگر از شاعرانی که کنش زبانی را (به جای انتقال حسیی اطلاعات) نقطهی عزیمت قرار دادهاند، دیده میشود. منتها، در برخی از شعرهای شاعران این گروه، مسافت میان پرشهای ذهنی به قدری زیاد است که کلیت شعر، دیگر واحد خود شعر نیست، بلکه مجموعهای است از واحدهای دور از هم و ناپیوسته، که هر یک در سکوت به انجماد میرسد. به طوری که گاه کل یک شعر به صورت یک شمایل کلامی عرض اندام میکند. این گونه شعرها، البته نمایندهی روح منتزع و گسستهی زمانه هستند، که با حذف معناهای مرتبط در موقعیت کلامیی شعر، پارگیها را در ذات وجودیی خود بازتولید میکنند. همین جا باید بیدرنگ بگویم که بازتولید گسستهای انسان امروزین در این گونه شعرها، مطلقاً بدان معنا نیست که در آنها کنش اعتراضی وجود ندارد. دارد. این اعتراض، معمولاً در طنز تلخ و لحن کناییی شعر نهفته است، که گاه در یک بند شعر، یا حتا در یک جملهی آن علنی میشود. مثل آن جا که یاشار احد صارمی انگار فریاد میکشد که: «مادرم به عذایم بنشیند اگر مرگش را به تأخیر نیاندازم».[iii] منتها، پدیده یا کنشی که این واکنشِ عریان را پدید آورده، در فاصلههای پرمسافتِ شعر گم شده است. یعنی با هیچ صغرا/ کبرایی نمیتوان روشن کرد که راویی شعر در دفاع از هستیی کدام باشنده به پای جان خود ایستاده است، و چه پدیدهای این باشنده را به «مرگ» تهدید کرده است. اما، شگفتیی من از آن اســت که اکثر این گونه شعرها هم، «لذت» تعریف نشدنیی «زیباییشناختی»ی تعریف نشدنی را به من خواننده میچشانند، و گاهی هم بیشتر از گونههای دیگرِ شعر. با این همه، با اطمینان میتوان گفت که اگر در شعرهایی مانند شعرهای شیدا محمدی، جهان در زبان اتفاق میافتد، اما این جهان و زبانش، در خدمت انتقال معنی به اهل زبان به کار گرفته شده است. اما در شعرهای گروه اخیر، ضمن این که جهانِ شعر در زبان واقع شده، وظیفهی انتقال معنی از دوش زبانِ شعر افتاده است. چرا که شاعر اصولاً به امکان انتقال معنی مشکوک است. نانام، یکی از شاعران این گروه در گفتوگویی با کوشیار پارسی میگوید «من فقط زمانی که شعرهای مهملی مینوشتم، شاعر بودم.»[iv] در حالی که من با خواندن همان شعرهای مورد اشارهی او، از هراسی آمیخته با لذت، به خود میلرزم. هراس من از غیبت معنا، غیبت رابطه، حضور فاصله، و از عدم فهم خودم از این شعر است؛ اما خاستگاه لذت، همواره برایم ناشناخته مانده است.
این مقایسهی کوتاه را بدان آوردم که یک بار دیگر دو دیدگاهِ دویست سالهی «هنر برای هنر» و «هنر متعهد» را با هم روبهرو کرده باشم. اشتباه نشود. مفهوم «تعهد» هم در درازنای زمان تعریفهای متفاوتی پذیرفته است، و با کارکردهای متفاوتی در هنر عینیت یافته است. این واژه، الزاماً به معنای کاربرد نمادین یا صوریی «تیر و تفنگ» در هنر نیست. البته اگر هم تیر و تفنگی در هنر پیدایش شود، که هنوز میشود، از دید من، نوع دیگری از هنر را عرضه میکند که میتواند با «زیبایی» هم دیدار داشته باشد. کما این که من، شیدا محمدی را در شعر «عصر بخیر جمعههای مخدوش»، گُردآفریدی سراپا مسلح در میدان نبرد میبینیم. منتها، در هیئت یک «زن»؛ نه زنی که فردوسی، زنیّتِ او را در لباس مردانه پیچیده است. اما منظور من در این جا از واژهی «تعهد»، اعلام حضور اثر هنری در «جامعه»ی انسانی است، از طریق انتقال معنی و در خدمت فهم مشترک، که به نوبهی خود به گسترش خودآگاهیی جمعی میانجامد. شعرهای شیدا محمدی، با تکیه بر نقش ارتباطیی زبان، وظیفهی انتقال معنی و برقراریی رابطه با مخاطب شعر را پذیرفته است، و با نشان دادن نقاط منفی در جهانی که هست، طرح جهان آرمانیی خود را – نانوشته- پیش روی خواننده گسترده است. و طرفه این که، با کاربرد مکرر واژهی «من»، خواننده را در پذیرش یا رَدِ این جهان آرمانی مختار گذاشته است. و به این ترتیب، تعهدِ هر نوع تهییج و تبلیغ و نسخه نویسی یا تجویز را از شانههای شعر برداشته است.
برآیند همهی طرفگیها در شعر «زنگ زدن ...» در این نقطه جلوه میکند که تعهد فردی، نمودی از «فردیتِ» راوی/ شاعر است، و نه نمودی از «فردگرایی»ی او.[v] چرا که شعر، افزون بر گفتوگو با جهان بیرونی، از درون هم نشان میدهد که فردیت (هویت فردی)، در جمعیت معنا و حضور مییابد، و گرنه انسان نیازی به رابطه نداشت تا در غیبت آن، این چنین خود را به در و دیوارِ زبان وُ زمان وُ مکان بکوباند. بر این فرایند اندکی درنگ میکنم: به یاریی نشانههایی مانند «رسم خوشی است»، «تلفن همگانی»، «اتوبوس»، «یاران»، «مشترکِ مورد نظر»، و «دست به دست»، این شعر، به جامعه/ جمعیت وصل میشود. با انرژیی این همگانیت است که مخاطبِ راوی (یعنی تو)، از قلمرو صِرفاً فردی برمیگذرد و قلمرو جمع را هم دربرمیگیرد، تا حجم جامعهای مسخشده را تصویر کند که از کنار همهی گسستها و بیرابطگیها، با بیاعتنایی و حتا سرخوشانه میگذرد. گرچه این تصویر، ظرفیت تعمیم به کل جهان امروز را هم دارد، اما باز به حکم نشانههایی مانند «عصرپنجشنبه» و «ریال»، دایرهی مکانیی این جمع (شکم کیوسک)، به «ایران» محدود میشود.
در این قرائت، مخاطب راوی، یعنی «تو»، میتواند کل جامعهی ایرانِ کنونی باشد، که راوی، ضمن گسست معرفتشناختی از آن، و در عین نگاه دلزده و سرزنشبار به مناسبات جاری در آن، به لحاظ عاطفی شدیداً به آن دلبسته است. او از سویی، همه چیز را «کپی» برداری از واقعیت میبیند، صداها را «زنگزده» و ناتوان از برقراریی رابطه میشنود، و از سوی دیگر، با این که با «اتوبوس آبی» رفته است، و با این که تنها وسیلهی پیوندش «نامه» است، با این که خودش هم در تداوم دوری و فاصله، در چشم «تو» به «کپی» تبدیل شده است، اما «سالهاست که روی» همان صداهای «زنگ زده»، رنگِ «ضدزنگ» میزند؛ به این امید که امیدِ رو به غروب، غروب نکند؛ تا شاید برسد روزی که «تو»، به شرق قلبِ راوی منتقل شود. یعنی به این امید که روزی روزگاری رابطه برقرار شود و عشق بارور شود. و این، یعنی میل درونی به بازگشت. اما بازگشت به کجا؟ به «شکم زنگزدهی کیوسک»؟ به جایی که، در چشم شاعر، دیگر «آن جا»یی نیست که او میخواست و میخواهد؟
شعر شیدا در کجای تبعید است؟
در همآغوشیی دلزدگی/ دلبستگی، که نه تنها در شعر «زنگ زدن در صدایی بیرنگ»، بلکه در سراسر مجموعهی «عکـس فوری...» حضوری قاطع دارد، من شـاعرِ این مجموعه را میبینم، و از او به خودم، و از خودم- با پشـتوانهی یافتههایم- به پیکر بزرگ شعر فارسی در تبعید میرسم، که انبوهی از آن، در میانهی این رانش و خوانش به هستی آمده است. رانش و خوانشی که، از سوئی، با گفتمان «عشق/ نفرت» در روانشناسی همخانواده است، و از سوی دیگر، با گفتمان «دوپارگیی فرهنگی» در جامعهشناسیی تبعید؛ که هر دو در شعر ده/ پانزده سال نخست تبعید نمودی انکارناپذیر داشت. با این توضیح، و از چشمانداز «دورهبندی» میتوان گفت که شیدا محمدی، متعلق به نسل اول تبعیدیان نیست. چرا که این ویژگیها در شعر ده پانزده سال اخیر – در تبعید- به گونهای محسوس رَنگ و آهنگی دیگر گرفته است. شیدا محمدی از خانوادهی «نسل دوم تبعیدیان» هم نیست. چرا که 1- حضور نیرومند نشانههای «رانش و خوانش» در شعر کنونیی او، شناسهی «نسل دوم» را هم رد میکند؛ 2- نه از کودکی به تبعید آمده و نه در تبعید زاده شده است. در نتیجه، میتوان گفت که او هماکنون، «ده پانزده سال نخستِ تبعیدِ» خود را طی میکند. یعنی، از منظر روانشناسیی تبعید، هنوز در التهاب و خلجان دورهی «نجات هویت» به سر میبرد. مهمترین تفاوت درونیی شعر شیدا محمدی با شعر شاعران ده/ پانزده سال اخیر، غیبت درکِ نهادینه شده از موقعیت تبعید در «عکس فوری...» است؛ درست به همان گونه که در شعر ده/ پانزده سال نخستِ تبعید خود را به رخ میکشید. منظورم از «درک نهادینه شده از موقعیت تبعید»، عمدتاً، باور به واقعیت تبعید و شناساییی «خود» در ابعاد متفاوت آن است؛ که به نوبهی خود در کاهش نشانههای دوگانگی، یعنی «رانش و خوانش»، یا «دلزدگی/ دلبستگی» در شعر متأخر در تبعید، دستی توانا داشته است. نشانهی این تفاوت را هم میتوان در مقایسهی «عکس فوری...» با آثار متأخرِ شاعران نسل اول و دوم تبعیدی که از گذرگاه شیدا محمدی (سیستم کنش زبانی، با وفاداری به انتقال معنا) به شعر رسیدهاند، شناسایی کرد؛ مثلاً، با شعرهای متأخر زیبا کرباسی.
چند نکتهی زیر دربارهی دفتر «عکس فوریی عشقبازی»، در عین حال، برخی از ادعاهای بالا را نیز پشتیبانی میکنند:
مکان و زمان معین: در برخی از شعرهای «عکس فوری...»، عنصر دلبستگی همراه با دلتنگی رقم خورده است (مثل «وعدهی سر خرمن»). در برخی دیگر، دلبستگی، شانه به شانهی دلزدگی میآید (مثل «زنگ زدن در صدایی بیرنگ»). در برخی از شعرها، دلزدگی بیشتر نمود دارد (مثل «اندوه کالسکهی بلاتکلیف»). و در کانون برخی دیگر از شعرها، فقط دلتنگی و میل به بازگشت خود را به رخ میکشد (مثل «تعطیلات پلکهای تو»). در هر چهار گروه اما، مکان- حتا با یک نشانه- اعلام حضور میکند. مثلاً با واژگان «تومن»، «وطن»، «قلهی دماوند»، «تهران»، «نان سنگک»، یا در تقابلِ «جمعه» با «یکشنبه» (به عنوان روز تعطیل). واژگانی مانند «روسری»، «چادر»، «روپوش و مقنعهی سورمهای»، «بیحجاب»، «سنگسار»، «چهار زن صیغه»، و «13 بار بنویس 30 هزار تومن، فاحشه» نیز وظیفهی انتقال «زمان» یا دورهی معینی از تاریخِ آن «مکان» را به عهده دارند. گرچه ما به نام مکانهایی در زیستگاه تازهی شاعر هم در این دفتر برمیخوریم، اما اکثراً در ترادفی ذهنی با مکانهای ایران ممزوج میشوند. مثال بارز این امتزاج نیز، شعر «کیش و مات» است. در این شعر، مکانهای ایران، در رفت و برگشتهای ذهنیی شاعر، با مکانهای زیستگاه تازه در هم لول میخورند، و ضمن انتقال معناهای مورد نظر او، شاید ناخواسته، شکل ذهنیی خود شاعر را در نقشهای که نیمی در زادگاه و نیمی در زیستگاه تازه گسترده است، به تصویر میکشند.
مکان و زمان نامعین: اما «زمان» و «مکان» در همهی شعرهای دفتر «عکس فوریی عشقبازی» قابل شناسایی نیستند. برخی از شعرهای این مجموعه، چنان از خود فراتر میروند که در سیلانی پایانناپذیر، دیروز و امروز و آینده و نقطه نقطهی جهان را- با همهی تفاوتها و یگانگیهاشان- در یک نقطهی مشترک به هم پیوند میزنند. مثال بارز این گونه شعرها در این مجموعه، شعر «چاه عمیق دهان من» است، که از «کوهسنگی» و «سردشت» و «غار علیصدر» و«قونیه» و جایگاه «بودا»، گذر میکند، تا به نشانهی «سیب حوا» در فرهنگ جهانی برسد. شگفتا که نشانهی «سیب» به جای «گندم»، ویژگیی زنستیزی را از فرهنگ شرق (همان کوهسنگی و سردشت و قونیه و...) تا فرهنگ غرب، تعمیم داده است.
فمینیسم: به عنوان یک «زن»، و در جایگاه کسی که گیرندههایش در برابر نابرابری و ستم جنسی- بیش از آن چه در برابر هر نوع ستم دیگر- حساس است، شاید این مقال را باید با نگاه به نگاه پررنگِ شیدا محمدی به مسئلهی جنسیت باز میکردم. اما از آن رو که آگاهانه میکوشم تا هیچ «ایسم» یا «گرایش»ی را سنجهی شناختِ اثر ادبی قرار ندهم، این مقوله را برای فصل «جنسیت در شعر تبعید» گذاشتهام. منتها همین جا باید به این بنمایه در «عکس فوری...» اشاره کنم. با این که هیچ یک از شعرهای این دفتر از کنش اعتراض در برابر پلیدیها و کاستیهای فردی و قومی و نوعی خالی نیست، اما اوج اعتراضِ پیکارگر این دفتر را مقاومت فمینیستیی شیدا محمدی رقم زده است. گرچه این اعتراض در برخی از شعرهای «عکس فوری...» به عنوان بنمایه عمل کرده است، اما در جای جای بیشتر شعرهای این دفتر نیز، به عنوان یکی از درونمایهها خودنمایی میکند. در بیانی نمادین، میتوان گفت که نابرابری و ستم جنسی، شعلهی نخستینی است که شاعر «عکس فوری...» را سوزانده، و افشاء معترضانهی آن، «عکس فوری...» را رویانده است. «جیبهای خالیی کانگورو»، «شوهر زنهای همسایه»، «عصر بخیر جمعههای مخدوش»، و «برگشتن از کبودیی تنم»، مثالهای مشخص این پیکار هستند. به باور من، به برکت تازگیهای ساختاری در این دفتر، هر یک از این نوع شعرها، در عین زیبایی، از دهها مقالهی پژوهشی در انگیزش آگاهیی جنسی در مخاطب (صرف نظر از جنسیت او) مؤثرتر است. بدین ترتیب، افزون بر حضور واژگان «ممنوعه» در در این کتاب، جای شگفتی نیست که این کتاب در جمهوریی سانسور به صورت «زیرزمینی» منتشر شده است.
تأثیرپذیری: در دفتر «عکس فوری...»، تأثیرپذیریی شاعر از نویسندگان دیگر، (البته در خوانش من)، سایهای پررنگ دارد. به عنوان مثال، ترکیبها و واژگان «همهمههای چرخ خیاطی»، «آن سوی پنجره»، «تام تام» و «سیاهان» در یک شعر، «جمعهی مغشوش»، «عصر بخیر جمعههای مخدوش»، خوانندهی شعر را بیاختیار به دفترهای فروغ فرخزاد میبرد. تکرار واژهی «برگرد» با موقعیتی که در شعر «قطبنمای سرگردان» دارد، یادآورِ بلافاصلهی شعری از «دلتنگیها»ی یدالله رؤیایی است: (برگرد، ای کاروان رفته، برگرد). ترکیبِ «اگر وغ وغ این نوزاد بگذارد» - در شعر«اندوه کالسکهی بلاتکلیف»- دقیقاً همان ترکیبی است که احمد شاملو به کار برده است: (غم نان اگر بگذارد). ترکیب « قهوهی تلخ»- در شعر «کیش و مات»- نام یکی از داستانهای مهرنوش مزارعی است، و به عنوان یک نماد نیرومند در تجسم گرانیگاهِ ذهنیی داستان نقش دارد. میتوان با باختین همصدا شد و گفت که این واژگان و ترکیبها موجودیی زبان هستند، و کاربرد آنها، الزاماً دلیل بر وامگیری یا تأثیرپذیری نیست. من هم میگویم «الزاماً نیست». اما فرکانسِ «صدا»- یعنی همانی که فروغ گفت «میماند»- در قالب همین موجودی، از گوشه و کنار «عکس فوری...» به گوش میرسد. من در این نوشته بارها بر عنصر «تازگی» در دفتر «عکس فوری...» تأکید کردهام، که با ادعای تأثیرپذیریی شاعر آن، ظاهراً در تضاد قرار میگیرد. اما این هنر شیدا محمدی است که واژگان و صداها را تکرار نکرده است، بلکه آنها را در لابهلای ترکیبهای تازهی زبان و در خدمت نمایش مفاهیمی از آنِ خود، تحلیل برده است. و این ویژگی- و البته بنا به تجربهای شخصی- به من میگوید که وجود این واژگان و صداها در شعر شیدا، میتواند نه «وامگیری»، بلکه جانگرفتنِ عکسهایی باشد که از شعر گذشتگان در حافظه/ تخیل او حک شده است. من سالها پیش، در لحظهای که در شعرم مینوشتم: «صبر درخت است روندِ رسیده شدن/ خشکیدن اگر بگذارد»، مطلقاً به یاد شعر شاملو نبودم، و نفهیمدم این عبارت از کجا آمد. اما از «شعر» که برگشتم به خواندنِ این شعر، متوجه توارد شدم، و چون کار دیگری نمیتوانستم با آن شعر بکنم، عبارت «اگر بگذارد» را در گیومه قرار دادم. منتها، همین که نتوانستم «کار دیگری با آن شعر بکنم»، نشان میداد که من هنوز به زبان و بیانی کاملاً مستقل و از آنِ خود در شعر نرسیده بودم. (البته هنوز هم نمیدانم رسیدهام یا نه). شاید شیدا محمدی هم به همین دریافت رسیده است، که در آغاز همین کتاب میگوید:
بیداری، خواب/ بیداری، خواب/ بیداری/ همه را از نفس افتادهام/ اما هنوز به شعر نرسیدهام.
24 ژوئیه 2008
[i] شیدا محمدی، مهتاب دلش را گشود بانو!، تهران: نشر تندیس، 1380.
[ii] شیدا محمدی، افسانهی بابا لیلا، تهران: نشر تندیس، 1384.
[iii] نگاه کنید به شعر «تحریرهای محرمانه با موسیو کغی»، از کتاب «زیبا» سرودهی یاشار احد صارمی، در تارنمای «جن و پری» به نشانیی زیر:
http://www.jenopari.com/article.aspx?id=729
[iv] نگاه کنید به گفت و گوی نانام با کوشیار پارسی در تارنمای «کتاب شعر»، به نشانیی زیر:م http://ketabeshear.com/index.html
[v] این دو واژه، در بیشتر نقدهای ما با یک مفهوم به کار میرود. در حالی که، منظور از «فردیت»، هویت فردیی شخص است، که معمولاً در رابطه با جامعه معنـی میپذیرد، و «فردگرایی»، با اسـتناد به تفاوتهای نزدیک نشـدنی و فاصلههای پرنشدنی بین فرد با فرد دیگر، یکان جامعه را به طور کامل از یکدیگر جدا میانگارد. در زبان انگلیسی، اولی با ترکیب «self identity»، و دومی با واژهی «individualism
م» شناسایی میشود.م
در این شماره، مطلب ملیحه تیره گل،را از نظر می گذرانید.م
شیدا محمدی پیش از شعرهای این مجموعه در ایران میزیست، و از او دو کتابِ «مهتاب دلش را گشوده بانوم[i] و «افسانهی بابا لیلا»[ii] در ایران منتشر شده بود. اما اینک در امریکا زندگی میکند و بنا به گفتهی خودش در گفتوگو با «صدای امریکا»، دفتر شعر «عکس فوریی عشقبازی» به صورت «زیرزمینی» در ایران چاپ شده است. در این مجموعه، افزون بر واژگان «ممنوع»ی که آشـکارا «وزارتِ» ممیزی را پـس میزنند، پنجرهی بسـیاری از شعرهای آن نیز در تقابل با چشمانداز آن «وزارتخانه» باز میشود. ناگفته پیداست که این ویژگی، از هیچ متنی «شعر» نمیسازد، و شعرهای «عکس فوری...» به ما میگویند که شیدا محمدی هم به این امرِ بدیهی اشراف دارد.
برای من، نخستین مشکل در بازخوانیی یک دفتر شعر، زندگیی مستقل هر «شعر» است، که شبکهی درونیی آن میتواند با شبکهی درونیی شعرهای دیگر مجموعه کاملاً متفاوت و حتا متضاد باشد. از این رو، از مجموعهی «عکس فوری...»، ابتدا بر شعر زیر درنگ میکنم، و سپس ردّپای برخی از یافتههایم را در بقیهی شعرهای مجموعه نشان میدهم.
زنگ زدن در صدائی بیرنگ
(بند اول) عزیزم!/ نامه رسم خوشی است/ اگر چه تو باز بگوئی/ بیخبری، خوش خبری است!/
(بند دوم) حال من/ حال پروانهایست که خال رنگینش/ سنجاقِ کاغذی .../ شاید هم شبیه همین کلمه/ که شکل لبخند تو نیست./
(بند سوم) من در باجهی تلفن همگانی گیر کردهام/ و سکههای دو ریالی، پنج ریالی،/ بیست و پنج ریالیام را/ شکم زنگزدهی این کیوسک خورده است./ و تو در عصر پنجشنبه/ در غروب قلب من ایستادهای/ تخمه میشکنی!/
و اتوبوس آبی از میانهی موبایلت عبور میکند./
(بند چهارم) زنگ نمیزنی/ وَرَقم میزنی/ روز به روز/ پائین لبخندم مینویسی/ کپی برابر اصل!/
(بند پنجم) به این جای نامه که میرسم/ هر دو میگرییم/ «کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران/
تلفن زنگ میزند/ - الو .../ مشترک مورد نظر در دستِ دست رس/ دست به دست/ دست میزنم/
- الو... فردا ساعت یک زنگ میزنم./ و من سالهاست که روی این صدا/ ضد زنگ میزنم. (صص28 تا 30)
این شعر، در هر خوانش، مرا برمیدارد و به جایی میبرد که «گسست» هست، «تنهایی» هست، «ناتوانی » هست، «یأس» هست، «درد» هست، «خشم» هست، و گمگشتگی میان «رانش وُ خوانش» هست. و این ها همه، یعنی «تاریکی» هست. منتها، لذتِ پرواز هم با یقینی ضدِ پست مدرنیستی میگوید: من هستم. و این، یعنی که «زیبایی» هم هست. البته این ویژگی در بسیاری از شعرهای «عکس فوری...» وجود دارد. اما بالهای این یکی و بُرد پرواز آن، مرا به ناکجایی میبَرد که خودم و بسیاری از شعرهای تبعید در آن زیست کردهاند. (و میگویم چرا و چهگونه.) با این مقدمه، هدفِ نوشتهی حاضر، نشان دادن مصالح این «بال» است، و ابزار سنجش من نیز، بنا به سرشت شعر شیدا محمدی، زبانشناسی در شعر است. برای جلوگیری از هر نوع سوء تفاهم، و البته به عنوان «توضیح واضحات»، اشاره کنم که منظور من از «مخاطبِ راوی» در این تحلیل، همین «تو» است که در بند سوم شعر نشسته است، و نه من و شمایی که «مخاطب شعر» هستیم.
از بازیی غریبِ شیدا محمدی با واژههای «زنگ» و «رنگ» شروع میکنم، که چنان هوشمندانه صورت گرفته که من در نخستیـن قرائـت، با خواندن عنوان شعر و با پیش رفتن در پیکر آن، چنـین اندیشیدیم که واژهی «رنگ»- در عنوان شعر- یک غلط تایپی است و عنوانِ درست، شاید «زنگ زدن در صدایی بیزنگ» بوده است. اما درست در خط آخر است که شعر، مدلولهای متفاوتِ این دو دالِ متفاوت را- به یاریی مفهوم «ضد»- به یک دلالت یگانه میرساند، و میگوید «ضد زنگ»، یک «رنگ» است. این کشف، ما را به آغاز شعر برمیگرداند، و در سراپای پیکر شعر، بین دو مدلول متفاوت از یک دال میچرخاند: «زنگ» با مدلول یک صدا، و «زنگ» با مدلولِ فلزِ اکسیده شده، که این دومی از حد «شکم کیوسکِ» تلفن فراتر میرود و «سکه»های رایج را هم در بر میگیرد و از اعتبار میاندازد. تا وقتی راوی میگوید «به این جای نامه که میرسم»- یعنی، ما به این جای شعر که میرسیم- هم سکهی رایج (چه پول باشد و چه فرهنگ و نحلههای تفکر)، هم «خال رنگین پروانه» (یعنی جلوههای طبیعت)، هم «اتوبوس»، «موبایل»، «تلفن» (یعنی جلوههای تکنولوژیک زمانه)، هم «لبخند» و «گریه»ی راوی در چشم «تو»، و هم گریهی «تو» در چشم راوی (یعنی همهی عاطفههای مشترک انسانی) به «کپی»های زنگزده و مسخ شده بدل شدهاند. عنصری که گسست معرفتشناختیی راوی را از معرفتشناسیی مخاطب او (تو) نشان میدهد- و راوی را، نه «زنگ زده» یا «کپی»، بلکه در هیئت «اصل» در برابر «تو» قرار میدهد- «تخمه شکستنِ تو»، و حیرتِ سرزنشآمیز راوی از این کار است. «مخاطب راوی»، در برابر همهی زنگزدگیها، فاصلهها و از سکه افتادنها، فقط «تخمه» میشکند؛ یعنی، با مبتذلترین کنش، نه تنها از کنار همهی این کاستیها عبور میکند، بلکه خودش نیز تا حد مجسمهی همین ابتذال دگردیسی یافته است. و درست به دلیل این ابتذال است که خورشیدِ او در قلب راوی رو به غروب میرود. به این جا که میرسیم، تازه واژهی «رنگ» با پیشوندِ نفی (که در عنوان شعر آمده است)، نقش دیگری میگیرد، تا مفهوم «بیرنگ» شدن، معنای افولِ «تو» در قلب راوی را پشتیبانی کند.
در این جا، با «شعر» به مثابه یک فرایند روبهرو هستیم، و نه به مثابه یک فرآورده. یعنی، جهانی که در آن قاب شده است و مجموعهی معناهایی که این جهان را ساختهاند، «مضمون»هایی از پیش اندیشیده شده نیستند که در قالب سبک و دیگر عناصر شعری شکل گرفته باشند. این جا تمام عناصر، حتا سبک، در رهگذار گسترش متن، و متناسب با بافتارِ موقعیتیی کلام، به ارتباط شعری رسیدهاند. از این روست که هر واحد معنایی در این شعر، بدون حضـور واحدهای دیگر، نه تنها اعتبـار خود را از دســت میدهد، بلکه حذفِ هر واژه، کلِ پیوســتار را از هم میپاشد. مثلاً، اگر به اعتبار حضور «شکم کیوسک»، عبارتِ «باجهی تلفن همگانی» را از شعر حذف کنیم، ظاهراً به این بند از شعر آسیبی معناشاختی وارد نمیشود. اما آن وقت، از یک سو، کل پدیدهی مورد اعتراضِ شعر، به «باجه» کاهش مییابد، و از سوی دیگر، واحدِ «و اتوبوس آبی از میانهی موبایلت عبور میکند»، بارآور هیچ معنای مرتبطی نخواهد بود، و در شعر معلق باقی خواهد ماند. چرا که اولاً، «کیوسک» کل پدیدهی «زنگ زده»ای است که «باجهی تلفن همگانی»، «سکه»، و «رابطه» را هم در بردارد. از این گذشته، «کیوسک» میتواند در هر مکان خصوصی، و برای هر مصرفی برپاشده باشد. اما «باجهی تلفن همگانی» در گذرگاه است. «اتوبوس» در گذرگاه است. فرقی هم نمیکند که این دو در یک گذرگاه معین باشند یا در شرق و غرب عالم. تلاش راوی برای برقراریی رابطه با «تو» بیثمر میماند. خورشـیدِ رابطه در «قلب» راوی رو به غروب میرود. یا، میتوان گفت که راوی رو به «غرب» میرود. واژگان «اتوبوس» و «موبایل» و «صدا» به هم میپیوندند تا صدای یأس، دور شدن، دل کندن و رفتنِ راوی را در جهان شعر بپیچانند. افزون بر انتقال این تجربه، صدای رفتنِ راوی، در تقابل با فعل «گیر کردهام»، به رهاییی او هم شهادت میدهد، و واژهی «همگانی»، به صداهای متن، ابعادی جمعی میبخشد. و شگفتا که این پیوندها، با انرژیی مادی و قابل مشاهدهی زبان شکل گرفتهاند، و نه به اتکاء نمادهای استعاریی زبان. به بیانی دیگر، چون شالودهی نظام نمادین زبان در این شعر شکسته است، شعر، از طریق کنش زبانی به انتقال حسی میرسد، نه از طریق انتقال حسیی اطلاعاتی که نمادها با خود حمل میکنند. در این سیستم (که من آن را با اندکی مسامحه «مکتب» مینامم)، شاعر برای انتقال حس دوری و تنهایی، دیگر مجبور نیست از نمادِ «چراغهای رابطه» استــفاده کند. یا برای نمایش سکون و ســکوت، مجبور نیســت بنویــسد: «وزش ظلمت را میشنوی؟» یا «ز سنگستان شومش برگرفته دل». از رهگذر این رفتار با زبان است که از سویی، خاموشیی «چراغهای رابطه»، «ظلمت»، و «سنگستان»، در طنزی پنهان (مانند تخمه شکستن یا کپیی برابر اصل) افشاء میشوند، و از سوی دیگر، برای انتقال پیام، ترتیبِ نحویی جملهها (ساخت مبتدا/ خبری) را بر اساس نحو مکالمه حفظ میکنند. یعنی، ساخت شعر هم، برای پر کردن وزن یا هر بهانهی دیگری، با جابهجاییی عناصر دستوری صورت نمیگیرد. در نتیجه، شاعر مجبور نیست مبتدا و خبر را جابهجا کند و بنویسد: «هست شب»، یا: «من نهادم سر به نردهی آهن باغش». بلــکه، ساخت نحویی زبان روزمره را نگه میدارد، اما به یـاریی مدلولسازی برای دالهای آشنا، و در رهگذر سکوتها و پرشهای ذهنی، پیوستاری معنیدار میسازد که خواننده با لمس آن، تجربهای تازه و منحصر به فرد از سکون و خفقان یا تنهایی و بیرابطگی را زیست میکند. کما این که همان «هست شب»، در زمان خود، تجربهای تازه و منحصر به فرد را منتقل میکرد. این سخن بدان معنا نیست که شیدا محمدی در سراسر «عکس فوری...» ترتیب مبتدا/ خبریی جملهها را حفظ کرده است. مثلاً آن جا که مینویسد «سنگ که میاندازی به دریاچه»، این جا به جایی صورت پذیرفته است. اما همین ترتیب در زبان محاوره هم به کار میرود. همین جا به عنوان معترضه بگویم که واژهی «میگرییم» در شعر «زنگ زدن...»، با ادعای «زبان جاری» در سیستم «کنش زبانی» خوانایی ندارد، و با زبان روزمرهی بقیهی شعر بیگانگی میکند.
تسلط شیدا محمدی در کاربرد کنش زبانی، بیشتر، به برکت حفظ فاصله بین صدا و سکوت، در این مجموعه مادیت یافته است. به بیانی دیگر، او در عین حال که از سکوتها یا پرشهای ذهنی به عنوان ابزار سود جسته است، برای حفظ رابطهی شعر با جهان خارج، مسافت پرشها را نیز کنترل کرده است. و به گونهای کنترل کرده است که مخاطب شعر با تقلای ذهنی به قرائتی از شعر میرسد. این ویژگی در بسیاری از شعرهای دیگر این مجموعه، و البته، در شعر بسیاری دیگر از شاعرانی که کنش زبانی را (به جای انتقال حسیی اطلاعات) نقطهی عزیمت قرار دادهاند، دیده میشود. منتها، در برخی از شعرهای شاعران این گروه، مسافت میان پرشهای ذهنی به قدری زیاد است که کلیت شعر، دیگر واحد خود شعر نیست، بلکه مجموعهای است از واحدهای دور از هم و ناپیوسته، که هر یک در سکوت به انجماد میرسد. به طوری که گاه کل یک شعر به صورت یک شمایل کلامی عرض اندام میکند. این گونه شعرها، البته نمایندهی روح منتزع و گسستهی زمانه هستند، که با حذف معناهای مرتبط در موقعیت کلامیی شعر، پارگیها را در ذات وجودیی خود بازتولید میکنند. همین جا باید بیدرنگ بگویم که بازتولید گسستهای انسان امروزین در این گونه شعرها، مطلقاً بدان معنا نیست که در آنها کنش اعتراضی وجود ندارد. دارد. این اعتراض، معمولاً در طنز تلخ و لحن کناییی شعر نهفته است، که گاه در یک بند شعر، یا حتا در یک جملهی آن علنی میشود. مثل آن جا که یاشار احد صارمی انگار فریاد میکشد که: «مادرم به عذایم بنشیند اگر مرگش را به تأخیر نیاندازم».[iii] منتها، پدیده یا کنشی که این واکنشِ عریان را پدید آورده، در فاصلههای پرمسافتِ شعر گم شده است. یعنی با هیچ صغرا/ کبرایی نمیتوان روشن کرد که راویی شعر در دفاع از هستیی کدام باشنده به پای جان خود ایستاده است، و چه پدیدهای این باشنده را به «مرگ» تهدید کرده است. اما، شگفتیی من از آن اســت که اکثر این گونه شعرها هم، «لذت» تعریف نشدنیی «زیباییشناختی»ی تعریف نشدنی را به من خواننده میچشانند، و گاهی هم بیشتر از گونههای دیگرِ شعر. با این همه، با اطمینان میتوان گفت که اگر در شعرهایی مانند شعرهای شیدا محمدی، جهان در زبان اتفاق میافتد، اما این جهان و زبانش، در خدمت انتقال معنی به اهل زبان به کار گرفته شده است. اما در شعرهای گروه اخیر، ضمن این که جهانِ شعر در زبان واقع شده، وظیفهی انتقال معنی از دوش زبانِ شعر افتاده است. چرا که شاعر اصولاً به امکان انتقال معنی مشکوک است. نانام، یکی از شاعران این گروه در گفتوگویی با کوشیار پارسی میگوید «من فقط زمانی که شعرهای مهملی مینوشتم، شاعر بودم.»[iv] در حالی که من با خواندن همان شعرهای مورد اشارهی او، از هراسی آمیخته با لذت، به خود میلرزم. هراس من از غیبت معنا، غیبت رابطه، حضور فاصله، و از عدم فهم خودم از این شعر است؛ اما خاستگاه لذت، همواره برایم ناشناخته مانده است.
این مقایسهی کوتاه را بدان آوردم که یک بار دیگر دو دیدگاهِ دویست سالهی «هنر برای هنر» و «هنر متعهد» را با هم روبهرو کرده باشم. اشتباه نشود. مفهوم «تعهد» هم در درازنای زمان تعریفهای متفاوتی پذیرفته است، و با کارکردهای متفاوتی در هنر عینیت یافته است. این واژه، الزاماً به معنای کاربرد نمادین یا صوریی «تیر و تفنگ» در هنر نیست. البته اگر هم تیر و تفنگی در هنر پیدایش شود، که هنوز میشود، از دید من، نوع دیگری از هنر را عرضه میکند که میتواند با «زیبایی» هم دیدار داشته باشد. کما این که من، شیدا محمدی را در شعر «عصر بخیر جمعههای مخدوش»، گُردآفریدی سراپا مسلح در میدان نبرد میبینیم. منتها، در هیئت یک «زن»؛ نه زنی که فردوسی، زنیّتِ او را در لباس مردانه پیچیده است. اما منظور من در این جا از واژهی «تعهد»، اعلام حضور اثر هنری در «جامعه»ی انسانی است، از طریق انتقال معنی و در خدمت فهم مشترک، که به نوبهی خود به گسترش خودآگاهیی جمعی میانجامد. شعرهای شیدا محمدی، با تکیه بر نقش ارتباطیی زبان، وظیفهی انتقال معنی و برقراریی رابطه با مخاطب شعر را پذیرفته است، و با نشان دادن نقاط منفی در جهانی که هست، طرح جهان آرمانیی خود را – نانوشته- پیش روی خواننده گسترده است. و طرفه این که، با کاربرد مکرر واژهی «من»، خواننده را در پذیرش یا رَدِ این جهان آرمانی مختار گذاشته است. و به این ترتیب، تعهدِ هر نوع تهییج و تبلیغ و نسخه نویسی یا تجویز را از شانههای شعر برداشته است.
برآیند همهی طرفگیها در شعر «زنگ زدن ...» در این نقطه جلوه میکند که تعهد فردی، نمودی از «فردیتِ» راوی/ شاعر است، و نه نمودی از «فردگرایی»ی او.[v] چرا که شعر، افزون بر گفتوگو با جهان بیرونی، از درون هم نشان میدهد که فردیت (هویت فردی)، در جمعیت معنا و حضور مییابد، و گرنه انسان نیازی به رابطه نداشت تا در غیبت آن، این چنین خود را به در و دیوارِ زبان وُ زمان وُ مکان بکوباند. بر این فرایند اندکی درنگ میکنم: به یاریی نشانههایی مانند «رسم خوشی است»، «تلفن همگانی»، «اتوبوس»، «یاران»، «مشترکِ مورد نظر»، و «دست به دست»، این شعر، به جامعه/ جمعیت وصل میشود. با انرژیی این همگانیت است که مخاطبِ راوی (یعنی تو)، از قلمرو صِرفاً فردی برمیگذرد و قلمرو جمع را هم دربرمیگیرد، تا حجم جامعهای مسخشده را تصویر کند که از کنار همهی گسستها و بیرابطگیها، با بیاعتنایی و حتا سرخوشانه میگذرد. گرچه این تصویر، ظرفیت تعمیم به کل جهان امروز را هم دارد، اما باز به حکم نشانههایی مانند «عصرپنجشنبه» و «ریال»، دایرهی مکانیی این جمع (شکم کیوسک)، به «ایران» محدود میشود.
در این قرائت، مخاطب راوی، یعنی «تو»، میتواند کل جامعهی ایرانِ کنونی باشد، که راوی، ضمن گسست معرفتشناختی از آن، و در عین نگاه دلزده و سرزنشبار به مناسبات جاری در آن، به لحاظ عاطفی شدیداً به آن دلبسته است. او از سویی، همه چیز را «کپی» برداری از واقعیت میبیند، صداها را «زنگزده» و ناتوان از برقراریی رابطه میشنود، و از سوی دیگر، با این که با «اتوبوس آبی» رفته است، و با این که تنها وسیلهی پیوندش «نامه» است، با این که خودش هم در تداوم دوری و فاصله، در چشم «تو» به «کپی» تبدیل شده است، اما «سالهاست که روی» همان صداهای «زنگ زده»، رنگِ «ضدزنگ» میزند؛ به این امید که امیدِ رو به غروب، غروب نکند؛ تا شاید برسد روزی که «تو»، به شرق قلبِ راوی منتقل شود. یعنی به این امید که روزی روزگاری رابطه برقرار شود و عشق بارور شود. و این، یعنی میل درونی به بازگشت. اما بازگشت به کجا؟ به «شکم زنگزدهی کیوسک»؟ به جایی که، در چشم شاعر، دیگر «آن جا»یی نیست که او میخواست و میخواهد؟
شعر شیدا در کجای تبعید است؟
در همآغوشیی دلزدگی/ دلبستگی، که نه تنها در شعر «زنگ زدن در صدایی بیرنگ»، بلکه در سراسر مجموعهی «عکـس فوری...» حضوری قاطع دارد، من شـاعرِ این مجموعه را میبینم، و از او به خودم، و از خودم- با پشـتوانهی یافتههایم- به پیکر بزرگ شعر فارسی در تبعید میرسم، که انبوهی از آن، در میانهی این رانش و خوانش به هستی آمده است. رانش و خوانشی که، از سوئی، با گفتمان «عشق/ نفرت» در روانشناسی همخانواده است، و از سوی دیگر، با گفتمان «دوپارگیی فرهنگی» در جامعهشناسیی تبعید؛ که هر دو در شعر ده/ پانزده سال نخست تبعید نمودی انکارناپذیر داشت. با این توضیح، و از چشمانداز «دورهبندی» میتوان گفت که شیدا محمدی، متعلق به نسل اول تبعیدیان نیست. چرا که این ویژگیها در شعر ده پانزده سال اخیر – در تبعید- به گونهای محسوس رَنگ و آهنگی دیگر گرفته است. شیدا محمدی از خانوادهی «نسل دوم تبعیدیان» هم نیست. چرا که 1- حضور نیرومند نشانههای «رانش و خوانش» در شعر کنونیی او، شناسهی «نسل دوم» را هم رد میکند؛ 2- نه از کودکی به تبعید آمده و نه در تبعید زاده شده است. در نتیجه، میتوان گفت که او هماکنون، «ده پانزده سال نخستِ تبعیدِ» خود را طی میکند. یعنی، از منظر روانشناسیی تبعید، هنوز در التهاب و خلجان دورهی «نجات هویت» به سر میبرد. مهمترین تفاوت درونیی شعر شیدا محمدی با شعر شاعران ده/ پانزده سال اخیر، غیبت درکِ نهادینه شده از موقعیت تبعید در «عکس فوری...» است؛ درست به همان گونه که در شعر ده/ پانزده سال نخستِ تبعید خود را به رخ میکشید. منظورم از «درک نهادینه شده از موقعیت تبعید»، عمدتاً، باور به واقعیت تبعید و شناساییی «خود» در ابعاد متفاوت آن است؛ که به نوبهی خود در کاهش نشانههای دوگانگی، یعنی «رانش و خوانش»، یا «دلزدگی/ دلبستگی» در شعر متأخر در تبعید، دستی توانا داشته است. نشانهی این تفاوت را هم میتوان در مقایسهی «عکس فوری...» با آثار متأخرِ شاعران نسل اول و دوم تبعیدی که از گذرگاه شیدا محمدی (سیستم کنش زبانی، با وفاداری به انتقال معنا) به شعر رسیدهاند، شناسایی کرد؛ مثلاً، با شعرهای متأخر زیبا کرباسی.
چند نکتهی زیر دربارهی دفتر «عکس فوریی عشقبازی»، در عین حال، برخی از ادعاهای بالا را نیز پشتیبانی میکنند:
مکان و زمان معین: در برخی از شعرهای «عکس فوری...»، عنصر دلبستگی همراه با دلتنگی رقم خورده است (مثل «وعدهی سر خرمن»). در برخی دیگر، دلبستگی، شانه به شانهی دلزدگی میآید (مثل «زنگ زدن در صدایی بیرنگ»). در برخی از شعرها، دلزدگی بیشتر نمود دارد (مثل «اندوه کالسکهی بلاتکلیف»). و در کانون برخی دیگر از شعرها، فقط دلتنگی و میل به بازگشت خود را به رخ میکشد (مثل «تعطیلات پلکهای تو»). در هر چهار گروه اما، مکان- حتا با یک نشانه- اعلام حضور میکند. مثلاً با واژگان «تومن»، «وطن»، «قلهی دماوند»، «تهران»، «نان سنگک»، یا در تقابلِ «جمعه» با «یکشنبه» (به عنوان روز تعطیل). واژگانی مانند «روسری»، «چادر»، «روپوش و مقنعهی سورمهای»، «بیحجاب»، «سنگسار»، «چهار زن صیغه»، و «13 بار بنویس 30 هزار تومن، فاحشه» نیز وظیفهی انتقال «زمان» یا دورهی معینی از تاریخِ آن «مکان» را به عهده دارند. گرچه ما به نام مکانهایی در زیستگاه تازهی شاعر هم در این دفتر برمیخوریم، اما اکثراً در ترادفی ذهنی با مکانهای ایران ممزوج میشوند. مثال بارز این امتزاج نیز، شعر «کیش و مات» است. در این شعر، مکانهای ایران، در رفت و برگشتهای ذهنیی شاعر، با مکانهای زیستگاه تازه در هم لول میخورند، و ضمن انتقال معناهای مورد نظر او، شاید ناخواسته، شکل ذهنیی خود شاعر را در نقشهای که نیمی در زادگاه و نیمی در زیستگاه تازه گسترده است، به تصویر میکشند.
مکان و زمان نامعین: اما «زمان» و «مکان» در همهی شعرهای دفتر «عکس فوریی عشقبازی» قابل شناسایی نیستند. برخی از شعرهای این مجموعه، چنان از خود فراتر میروند که در سیلانی پایانناپذیر، دیروز و امروز و آینده و نقطه نقطهی جهان را- با همهی تفاوتها و یگانگیهاشان- در یک نقطهی مشترک به هم پیوند میزنند. مثال بارز این گونه شعرها در این مجموعه، شعر «چاه عمیق دهان من» است، که از «کوهسنگی» و «سردشت» و «غار علیصدر» و«قونیه» و جایگاه «بودا»، گذر میکند، تا به نشانهی «سیب حوا» در فرهنگ جهانی برسد. شگفتا که نشانهی «سیب» به جای «گندم»، ویژگیی زنستیزی را از فرهنگ شرق (همان کوهسنگی و سردشت و قونیه و...) تا فرهنگ غرب، تعمیم داده است.
فمینیسم: به عنوان یک «زن»، و در جایگاه کسی که گیرندههایش در برابر نابرابری و ستم جنسی- بیش از آن چه در برابر هر نوع ستم دیگر- حساس است، شاید این مقال را باید با نگاه به نگاه پررنگِ شیدا محمدی به مسئلهی جنسیت باز میکردم. اما از آن رو که آگاهانه میکوشم تا هیچ «ایسم» یا «گرایش»ی را سنجهی شناختِ اثر ادبی قرار ندهم، این مقوله را برای فصل «جنسیت در شعر تبعید» گذاشتهام. منتها همین جا باید به این بنمایه در «عکس فوری...» اشاره کنم. با این که هیچ یک از شعرهای این دفتر از کنش اعتراض در برابر پلیدیها و کاستیهای فردی و قومی و نوعی خالی نیست، اما اوج اعتراضِ پیکارگر این دفتر را مقاومت فمینیستیی شیدا محمدی رقم زده است. گرچه این اعتراض در برخی از شعرهای «عکس فوری...» به عنوان بنمایه عمل کرده است، اما در جای جای بیشتر شعرهای این دفتر نیز، به عنوان یکی از درونمایهها خودنمایی میکند. در بیانی نمادین، میتوان گفت که نابرابری و ستم جنسی، شعلهی نخستینی است که شاعر «عکس فوری...» را سوزانده، و افشاء معترضانهی آن، «عکس فوری...» را رویانده است. «جیبهای خالیی کانگورو»، «شوهر زنهای همسایه»، «عصر بخیر جمعههای مخدوش»، و «برگشتن از کبودیی تنم»، مثالهای مشخص این پیکار هستند. به باور من، به برکت تازگیهای ساختاری در این دفتر، هر یک از این نوع شعرها، در عین زیبایی، از دهها مقالهی پژوهشی در انگیزش آگاهیی جنسی در مخاطب (صرف نظر از جنسیت او) مؤثرتر است. بدین ترتیب، افزون بر حضور واژگان «ممنوعه» در در این کتاب، جای شگفتی نیست که این کتاب در جمهوریی سانسور به صورت «زیرزمینی» منتشر شده است.
تأثیرپذیری: در دفتر «عکس فوری...»، تأثیرپذیریی شاعر از نویسندگان دیگر، (البته در خوانش من)، سایهای پررنگ دارد. به عنوان مثال، ترکیبها و واژگان «همهمههای چرخ خیاطی»، «آن سوی پنجره»، «تام تام» و «سیاهان» در یک شعر، «جمعهی مغشوش»، «عصر بخیر جمعههای مخدوش»، خوانندهی شعر را بیاختیار به دفترهای فروغ فرخزاد میبرد. تکرار واژهی «برگرد» با موقعیتی که در شعر «قطبنمای سرگردان» دارد، یادآورِ بلافاصلهی شعری از «دلتنگیها»ی یدالله رؤیایی است: (برگرد، ای کاروان رفته، برگرد). ترکیبِ «اگر وغ وغ این نوزاد بگذارد» - در شعر«اندوه کالسکهی بلاتکلیف»- دقیقاً همان ترکیبی است که احمد شاملو به کار برده است: (غم نان اگر بگذارد). ترکیب « قهوهی تلخ»- در شعر «کیش و مات»- نام یکی از داستانهای مهرنوش مزارعی است، و به عنوان یک نماد نیرومند در تجسم گرانیگاهِ ذهنیی داستان نقش دارد. میتوان با باختین همصدا شد و گفت که این واژگان و ترکیبها موجودیی زبان هستند، و کاربرد آنها، الزاماً دلیل بر وامگیری یا تأثیرپذیری نیست. من هم میگویم «الزاماً نیست». اما فرکانسِ «صدا»- یعنی همانی که فروغ گفت «میماند»- در قالب همین موجودی، از گوشه و کنار «عکس فوری...» به گوش میرسد. من در این نوشته بارها بر عنصر «تازگی» در دفتر «عکس فوری...» تأکید کردهام، که با ادعای تأثیرپذیریی شاعر آن، ظاهراً در تضاد قرار میگیرد. اما این هنر شیدا محمدی است که واژگان و صداها را تکرار نکرده است، بلکه آنها را در لابهلای ترکیبهای تازهی زبان و در خدمت نمایش مفاهیمی از آنِ خود، تحلیل برده است. و این ویژگی- و البته بنا به تجربهای شخصی- به من میگوید که وجود این واژگان و صداها در شعر شیدا، میتواند نه «وامگیری»، بلکه جانگرفتنِ عکسهایی باشد که از شعر گذشتگان در حافظه/ تخیل او حک شده است. من سالها پیش، در لحظهای که در شعرم مینوشتم: «صبر درخت است روندِ رسیده شدن/ خشکیدن اگر بگذارد»، مطلقاً به یاد شعر شاملو نبودم، و نفهیمدم این عبارت از کجا آمد. اما از «شعر» که برگشتم به خواندنِ این شعر، متوجه توارد شدم، و چون کار دیگری نمیتوانستم با آن شعر بکنم، عبارت «اگر بگذارد» را در گیومه قرار دادم. منتها، همین که نتوانستم «کار دیگری با آن شعر بکنم»، نشان میداد که من هنوز به زبان و بیانی کاملاً مستقل و از آنِ خود در شعر نرسیده بودم. (البته هنوز هم نمیدانم رسیدهام یا نه). شاید شیدا محمدی هم به همین دریافت رسیده است، که در آغاز همین کتاب میگوید:
بیداری، خواب/ بیداری، خواب/ بیداری/ همه را از نفس افتادهام/ اما هنوز به شعر نرسیدهام.
24 ژوئیه 2008
[i] شیدا محمدی، مهتاب دلش را گشود بانو!، تهران: نشر تندیس، 1380.
[ii] شیدا محمدی، افسانهی بابا لیلا، تهران: نشر تندیس، 1384.
[iii] نگاه کنید به شعر «تحریرهای محرمانه با موسیو کغی»، از کتاب «زیبا» سرودهی یاشار احد صارمی، در تارنمای «جن و پری» به نشانیی زیر:
http://www.jenopari.com/article.aspx?id=729
[iv] نگاه کنید به گفت و گوی نانام با کوشیار پارسی در تارنمای «کتاب شعر»، به نشانیی زیر:م http://ketabeshear.com/index.html
[v] این دو واژه، در بیشتر نقدهای ما با یک مفهوم به کار میرود. در حالی که، منظور از «فردیت»، هویت فردیی شخص است، که معمولاً در رابطه با جامعه معنـی میپذیرد، و «فردگرایی»، با اسـتناد به تفاوتهای نزدیک نشـدنی و فاصلههای پرنشدنی بین فرد با فرد دیگر، یکان جامعه را به طور کامل از یکدیگر جدا میانگارد. در زبان انگلیسی، اولی با ترکیب «self identity»، و دومی با واژهی «individualism
م» شناسایی میشود.م
No comments:
Post a Comment