Sunday, June 16, 2013

جانا چه گویم شرح فراقت/ چشمی و صد نم جانی و صد آه


پیراهن اکتبر را تازه دادم به خشکشویی. لکه ی سفید بزرگ را روی سطح نارنجی نشان زن دادم و گفتم" اینجا را تمیز کن" گفت لکه ی چیست؟ گفتم "آدامس" دندان های زرد و نامرتبی داشت. لبخند که زد ردیف زشت و زرد همه پدیدار شد. چندشم شده بود. رویم را برگرداندم. چشمم دوباره افتاد روی لکه ی سفید و پخش آدامس. حالا کمی خاکستری شده بود گوشه هایش. همه ی فصل پاییز و زمستان و بهار در گنجه نفس کشیده بود. زن پیراهن نازک و بلند را دستش گرفت. از بند های حلقه ایش آویزان کرد و گفت: پیراهن گرانتر می شود.م
سرم را به علامت تایید تکان دادم. پیراهن را که حالا به اندازه ی یک دستمال گردن جمع شده بود، توی دست هایش مچاله کرد و شروع کرد قیمت لباس ها را در صندوق حساب زدن. احساس عجیبی داشتم. انگار عصبانی بودم که دست های زن حالا حریر نازک را فشار می دهد و گل های ریز اخرایی یکی یکی می ریزند. انگار پشیمان بودم که یک یادگار خاموش را به دست فراموشی می دهم. یکدفعه پیراهن نارنجی را از دستش قاپیدم و بی اختیار نزدیک بینی ام گرفتم. نه، دیگر بوی تو از روی سینه هایش پریده بود و عطر غلیظ شانل هم از گوشه های زیر بغل. چند وقت باید می گذشت تا عطر تو از سر این پیراهن بپرد؟ جای لک انگشت هایت و این بوسه ی نیمه که با چراغ قوه ی پلیس، نیمه تمام ماند در جاده ی "وان".م
 هوای تاریک و مه گرفته ی صبح بود. صبح اکتبر. بوی دریا. بوی باران. بوی شرجی همان حوالی. کنار جاده ی خاکی  ساحل ایستادی. ویسکی زیاد نوشیده بودی. گفتم دلم می خواهد این جاده بایستد. صدایت نرم بود. گم می شد در صدای برف پاک کن ها و شدت باران. حالا یادم نیست آن موقع باران بند آمده بود یا نه؟ همه ی راه سانتا کروز باریده بود. در بار هم باریده بود. وقتی دختر با لباس کولی اش و سربند قرمز و گیتار سیاه آن بالا خواند و رقصید هم، باریده بود. من مست نبودم. صدای موسیقی بلند بود. بوی مشروب غلیظ با بوی بدن مردها و سیگار برگ که از میان در پخش می شد توی سالن، به من سرگیجه داده بود. چکمه های بلند کرم و قهوه ای پایم بود. پایم را یادم می آید چون کنار پاهای بلند و کشیده ی تو هنوز کوتاه بود. خندیدی وقتی در را باز کردی و بوت های پاشنه بلند را دیدی. من می ترسیدم پایم را روی شاسی بلند ماشینت بگذارم. گفتی تا به حال ماشین شاسی بلند سوار نشدی؟ باز خندیدی. چقدر خنده به چشم های سبزت می آمد. حالت لبت که بر می گشت به گوشه ی سمت چپ، مهربانترت می کرد. وحشی و مهربان. همین را دوست داشتم. آن دست های سفید و نرم. انگار همیشه مانده بود لای دست های من. انگار زمان همیشه با آن مهربان بوده است. کشیده و نرم. اما بعد ها که کم کم لمسش کردم دیدم چقدر سطح صافی دارد. بی هیچ فرو رفتگی، زخم خوردگی، برآمدگی. شاید همین بود که سردش می کرد. همیشه انگشت هایت خنک بود و سفید. زیر ناخن هایت شفاف و من زیر لب هایم دنبال یک رد شفابخش می گشتم. یک معجزه که باز مرا بیافریند.م
م"آیینه رویان، آه از دلت آه..." زیر لب می خواندم و تو نمی فهمیدی. در این زمان که انگار برای همیشه ساکن شده بود، منتظر بودی تا من برخیزم. خرامان قوسی به کمرم بدهم و دستم را در دستت بگذارم تا همه ی فشار تنم را بالا بکشی و از آن بالا، کمی مرا به سمت سینه هایت متمایل کنی و وقتی خوب دماغم را از بوی موهایت پر کردی، از حالت لخت و تاب خورده اش، پایینم بکشی. از ماشین. از تنت . از روزهایت و دست در کمرم بیاندازی و پول در دست نگهبان بگذاری تا ما را عبور دهد از پرده های مخملی قرمز سنگین که به سبک قدیم آویزان کرده بودند پشت در چوبی و تاریک بار.  بار را تو یافته بودی و راه را از روی نقشه. من اما همه ی راه، کلاه تو را روی موهای فرخورده ام گذاشته بودم. کلاه تو که پر بود از بوی تو. بوی موهایت و تو چنان از ته دل لبخند زده بودی که خودم را در آیینه چنان دیدم که لب های قرمز همان زن را در شب واژگون. "آیینه رویان، آه از دلت آه" خوانده بودم و تو نفهمهیده بودی. همیشه می گفتی فارسی شیرین است. قشنگ است. صدای خوش دارد. اما من نمی فهمم. انگلیسی حرف بزن و من می خندیدم. زبان عشق بود فارسی. زبان شعر بود فارسی. زبان عشقبازی بود و من در زبان تو غریبه بودم. کوچولوی تو بودم. معصوم و وحشی تو بودم ولی آنجا، آنجا که شعر سماع می کرد و دستار می انداخت تو مرا بزرگ می دیدی. غریبه می دیدی. همان شاعری می یافتی که در گوگل سرچ می کردی. اما اینجا با کلاه تو، نزدیک بودم. قابل لمس. دست یافتنی.  گفتی "هیچ کس را، نه، هیچ زنی را با کلاه این همه زیبا ندیدم" گفتم"کارم به کام است الحمدالله" باز لبخند پر مهری زدی. پر استفهام. آیینه ی ماشین را باز کردم و خودم را در آینه باز دیدم. از درون چشم سبز تو که چقدر گرم شده بود. مست شده بود. زیباتر شده بود. باز گفتی " خیلی خوشگل شدی کوچولو" این را به فارسی گفتی. با لهجه گفتی. مرا خنداندی. مرغ های عشق بال بال می زدند در گلویم.م 
کج شدم سمتت و گفتم کجا می رویم؟ گفتی" یک جای جیپسی پیدا کردم که موسیقی جاز دارند. خوشت می آید. برای تو کولی وش، سبک دهه 70-80 است" لبخند زدم. به پیراهن نارنجی بی بندم نگاه کردی و گل های اخرایی ریزش که برگ برگ با باران می ریخت روی دامنم. امشب اما کج بودم. کولی وش نبودم. زنی بودم که برای اولین بار ملاقاتش می کردی. باران تند می زد روی شیشه ها و من کج لغزیدم سمت تو. دست هایت شتاب نداشت. شتابی برای لمس. برای گرفتن. فکر می کردم حجب است؟ صبر است؟ نظاره است؟ اما تو چشمی در راه و باران داشتی و چشمی به من و کلاه. سوال می کردی از من. از زندگی ام. از عشق. از کار. می گفتم" کارم به کام است الحمدالله" نا امید که شدی فقط دستم را گرفتی. آخ...آه از دلت آه... دستم را فشردی. باز گفتی این ذکر بی تکرار را "چقدر خوشگل شدی کوچولو". گفتم "ای بخت سرکش،تنگش به برکش".م
 راه مهم نبود. رسیدن مهم نبود. بار مهم نبود. اما تو دنبال شگفت زدگی بودی. شگفتی چشم های من و من دنبال آن خلوت ناگشودنی با تو. دست که کشیدی گفتم " آیین تقوا ما نیز دانیم" اما همان دم، دیگر دم گرفتی. جام گرفتی. چشم هایت دیگر شفاف نبود. کهربا بود. پاهای بلندت مردد نبود. دست هایت حفاظ بود میان دلهره من و مستی بار. می خواستم بگریزم از صدا. از رقص. از بار. از مستی. از رقص زن که دیگر اصیل نبود. کولی تو نبود. ادای قدیمی بود. گفتم برویم. تردید نکردی. دست هایت. دست های مهربان ماه اکتبرت، همه جا حائل بود میان من و ترس رفتن. ترس گریختن. ترس تنهایی بدون تو زیستن. از کی می شناختمت؟ راستی می شناختمت؟ همه ی مستی پاییز بوسیدمت. همه ی پاییزها اما در انتظارت بودم. همه ی پاییزها دلتنگت بودم. حتی پیش از دیدارت، دلتنگت بودم. دلتنگ این دست های سفید و شفاف. این بوسه های زیر باران. این پاهای بلند که مرا یکباره میان حرف زدن و شتاب لحظه ها و شعر خواندن در ماشین کشید روی خودش و نشاند روی نرمیش. "عیشم مدام است از لعل دلخواه" گفتی چند لعل دلخواه! و تنها چند لعل دلخواه بود. بوسه هایت که گزنده شد، گفتی کاش جاده بایستد. گفتم کاش همین طور ادامه داشت. همدیگر را نفهمیدیم؟ یا صدای باران صدایمان را در هم گم کرد؟ ایستادیم. دست هایت لخت و لغزنده چون ماری پیچید در باران و صدا، تنها نفس های مست من بود و باران  آه...از دلت آه... با همه ی سردی اکتبر گرمم شد. پیراهنت را کندی. موهایت آشفته شد. شلوار جینت تنگ و چسبیده به پاهایت، اغوا گر فاصله را پر می کرد. سخت در برم کشیدی. پیراهنم نرم و نازک افتاد روی سینه های بی مویت. تنت چقدر خیس بود. ماهی لغزنده ای بود. دست هایم چقدر لذت می برد. دلم می خواست بگویم کِیف می کنم. اما تو نمی فهمیدی. من می خندیدم. اما تو می گفتی" گه جام زرکش گه لعل دلخواه" لب هایم سخت روی لب هایت بود و زبانت می لغزید در زبانم که نور زننده ای، سفید و قوی افتاد توی چشم هایت. هر دو مثل ماهی در خاک افتاده لغزیدیم. با ترس سرت را به سمت نور برگرداندی. هیچ چیز جز نور سفید پیدا نبود. دست من هنوز در دستت بود. اما با فشارش مرا از روی پاهایت سُر دادی به سمت پایین. شکاف میان دنده و صندلی را پاهایت پر کرده بود. سختم بود کندن. اما دست هایت دیگر شتاب داشت. بوسه در هوا مانده بود. لب هایت را از لب هایم بیرون کشیدی. باقیمانده ی آدامس چسبید به لب های من و دست هایم که می رفت به سمت خشک کردن دور لب ها، چسبید به نیمه ی مانده. لب هایت را با شتاب گذاشتی روی گونه ام. اما آدامس چسبید به روی سینه ی نارنجی پیراهن که حالا گل های زرد ریزش، خاکستری شده است. شیشه را پایین دادی. سری داخل آمد. تن من بیرون رفت. صدایی آمد داخل تر.م
Everything is ok Mam?
Yes,I said.
پلیس با چراغ قوه اش همه جا را گشت. پیراهن بالا رفته ی مرا. چشم های خونسرد و سرد شده ی تو را. لبخندت که هنوز به سمت من بود و دست هایم که با سماجت در میان دست هایت مانده بود.  پلیس پرسید:م
Did you drink Alcohol?
 Yes sir! but during midnight.You said. 
تو و پلیس همزمان به ساعت نگاه کردید و من به ساعت قرمز ماشین. ساعت 4:30 صبح بود. پلیس گفت "شما را از آن سوی جاده دیدم. دیدم ماشین روشن است و شما در کنار جاده پارک کردید. اینجا خطرناک است که ایستادید."  دوباره نگاهی پر استفهام و شک آمیز به من انداخت. این نگاه تیز و هیز را می شناختم. ستون فقراتم تیر می کشید. یخ تکه تکه در خونم جاری شد. چراغ قوه را انداخت توی صورتم. دوباره پرسید.م
Are you sure you are ok?
سرم را به تایید تکان دادم. " ما را به رندی افسانه کردند/ پیران جاهل شیخان گمراه".م
بعد اجازه داد که برویم. سرت را با غرور به سمت من برگردانی. دست هایم بلاتکلیف در دست هایت بود. اما سرد و مرده. تحقیر شده و کوچک. دلت می خواست خونسردیت را ستایش کنم. مثل " وینست" در فیلم "پالپ فیکشن" اما من این چراغ و نور و نگاه را می شناختم. هزاران تیغ باریده بود از سینه و دلم و آسمان. دیگر نمی توانستم بگویم "گردن نهادیم الحکم الله" گردن کج کرده بودم. چشم کج کرده بودم. راه کج کرده بودم. از آنجا نیمه شدیم. راه کشدار و سنگین شد. دیگر شتاب داشتی که برسیم. دیگر سکوت بود و صدای برف پاک کن ها و باران. دلم خیس بود. چشمم خیس بود. نگاهم به نگاهت بود که حالا دیگر در آیینه مرا نگاه نمی کرد. نه به موهای خیسم. نه به کلاه تو که حالا افتاده بود روی داشبورد. "مهر تو عکسی بر ما نیفکند/ آیینه رویان آه از دلت آه..آیینه رویان آه از دلت آه... آیینه رویان آه از دلت آه ...رسیدیم به تونل زیر گذر، چراغ ها انگار خوابت را پراند. رو کردی به سمت من. گفتی:م
Do you have a good time?
"م"""یا جام باده یا قصه کوتاه
لبخندی بی معنی ماسیده بود روی صورتم. چشم های فاتحت اما به دنبال رضایت بود. می خواستی بدانی زانوهایت بیهوده خم نشدند. زانو نزدند. زانوهایم را بغل نکردند و بی دلیل نگفتند که دوست دارند این تن را، این بو را، این حس را. آری اما آن نور لعنتی مرا هزاران سال دور کرده بود. پرت کرده بود در دالان های تاریک تهران. به صدای شلیک تیر به شیشه ی ماشین در اتوبان صدر. وقتی از چهارشنبه سوری برمی گشتیم. از پارک قیطریه. من جلوی ماشین نشسته بودم. سپیده و لیلا پشت. صدای ضبط ماشین بلند بود. ابی داشت هنوز نعره می زد "ساده بودی مثل سایه". که صدای شلیک تیر متوقفمان کرد. اول زده بودند به لاستیک، بعد هم به شیشه که به فاصله چند میلی متر از کنار روسری سفید لیلا و طره ی بافته ی موهایش گذشت. صدای دلخراش چرخ ها و کشیده شدنش روی آسفالت ها هوشیارمان کرد. از مستی آتش و موسیقی. فقط همین. در پراید محکم باز شد و اولین صدا فقط همین بود" خفه شو ...خفه شو...می گم تکون نخور وگرنه به فاطمه زهرا همینو شلیک می کنم توی دهنت" تازه فهمیدم "همینو" منظورش لوله بلند اسلحه بود که روی ران هایم گذاشته بود و من تا بجنبم چند چفیه بسته، پدرام را با آن تن تپل از شیشه و در بیرون کشیدند و همین طور به صورتش سیلی می زدند. به شکمش لگد می زدند و همان مرد که با لوله تفنگ ایستاده بود بالای سرمن و لوله را بیشتر فشار می داد توی ران هایم می گفت "بی سیم بزن به حاجی تا بیاد این بی پدر و مادرها را ببرد" و من اشک هایم می ریخت وقتی می دیدم پدارم چطور غرور شکسته جلوی ما کتک می خورد بی آنکه بتواند از خودش دفاع کند. حرف بزند. دست هایش را کمی مایل می کرد بالای چشم هایش تا از آسیب در امان بماند و فقط می گفت پدرم را فحش نده. دلم می سوخت. نمی دانستند پدر ندارد. نمی دانستند خودش پدر دو خواهر کوچولوست و نمی دانستند او بعد از آن چهارشنبه سوری دیگر دلش نمی خواهد به من نگاه کند. نگاهی که او را نظاره کرده بود وقت تحقیر. وقت فشار. وقت فحش. او آن نگاه را دیگر نخواست. نمی خواست زل به مردمک هایم بزند وقتی هنوز در آن او را می زدند. در نگاهی که او گریه نمی کرد. صدا نمی کرد. فقط می گفت پدرم را فحش نده و کمترین چیزهایی که ما شنیدیم فحش بود. از اینجای خاطره به بعد یادم نیست. نمی دانم چگونه رهایمان کردند؟ رهایمان کردند؟ کجا رفتیم بعد از آن؟ روسری پاره ی من چه شد؟ جای کبود لوله ی داغ تفنگ بعد از چند وقت رفت؟ بوی این پیراهن بعد از چند وقت رفت؟ بوها کجا می روند؟ ادامه ی خاطره ها کجا می روند؟ چرا دیگر به یاد نمی آورم اولین بار با چه کسی به "بیگ سر" رفتم؟ این اتفاق همین پارسال بود. اولین بار که به آن صخره های سنگی رو به دریا رفتم. جایی که عکس فیلم های کلاسیک را در موزه اش ثبت کرده بودند. من فقط فیلمی بر ساخته از رمان "ربه کا" را به یاد می آوردم و میان درختان قدیمی "ردوود" دنبال خانه ای می گشتم که به آتش کشید. حالا در آتش خاموش شده ی چشم های تو دیگر مرد زانو زده را نمی دیدم. تمنایش را وقت عبوراز راهروی بلند برای دیدن آن چشم ها که خیره کننده می خواندیش. در چشم های سبز شده ات آن مرد بلند زیر اکالیپتوس را که منتظر من می ایستاد تا از ماشین پیاده شوم و در مسیر غافلگیرم کند ، نمی دیدم. اوایل فکر می کردم چه اتفاق جالبی! همیشه در مسیر پیاده روی من بودی، دیرتر فهمیدم تو برنامه ی پیاده رویم را میان درختزار می دانی. رمز این سکوت را و عطش پیوستن به راز را. میان درخت ها با من قدم زدی. اول آرام. با تردید از تایید من. بعد لبخندت پهن تر شد. تا گوشه ی گوشت. گوشه ی چشم هایت هم. خیره خیره شد نگاهت. دیگر ماند تا تاریکی هوا. تا باد. تا اکتبر. تا از من بپرسد "می توانم شما را به یک نوشیدنی دعوت کنم" قهقه زده بودم. آخه مثل فیلم ها حرف زده بودی. من نمی خواستم فیلم بازی کنم. من نفس می خواستم. باد سوز دار اکتبر را می خواستم. دلم برای نگاه دزدانه ات تنگ شده بود. حتی همه ی این سال ها که ندیده بودمت. اما تو مرا کشیدی میان نگاهت که دیگر نگاه نمی کرد. دنبال می کرد خط نورانی و سفید لایت ها را. یک سناریوی از پیش نوشته شده بود این پاییز؟ این چشم ها؟ باز رودست خورده بودم؟
گفتی رسیدیم و آرام ماشین را پارک کردی کنار ماشین من. چهل و پنج دقیقه در سکوت رانندگی کرده بودی. چهل و پنج دقیقه از تو دور شده بودم. کران کران. رفته بودم تا اتوبان صدر. تا پارک قیطریه. تا نور چراغ قوه. عقبه این داستان شبیه داستان تو نبود. برای همین بعدها، بعدهایی که فکر نمی کردم اینقدر زود برسد مثل سیب کالی افتاده بود توی سرم و مدار جاذبه را عوض کرده بود. جاذبه ی این شهر را. جاذبه ی دستانت را. جاذبه ی نگاهت را و خیلی زود کال شد نگاهت. ترش و بی مزه. گفتی:م
you know! we don't underestand each other becuase I think we have cultrual difference, cultural gap or...I don't know but I think we misunderstand each other.
چراغانی کریسمس بود. ولی ما گوشه ی تاریک خیابان ایستاده بودیم. گوشه ی تاریک داستان. دیگر همه چیز بعد از آن تکرار شد. همین جملات که قبلا آهنگ دیگری داشت. مثل تابستان بود. مثل " ای بخت سرکش تنگش به برکش " جاذبه ی کولی بود. جاذبه ی راه نشناخته. زبان عجیب و خوش آوا. حالا همه چیز مزه اش را از دست داده بود. زمستان داشت طولانی و خفه کننده می شد. من اما بعد از آن نور سفید دیگر نمی خواستم نگاهت کنم. نمی خواستم در تو دوباره ادامه ی طولانی زمستانی را ببینم که ده سال پیش ترکش کرده بودم. نمی خواستم صدای شلیک، شبیه بارقه های سال نو شود. می خواستم زانوهایت هنوز دور زانویم گره بخورد. مرا بچسبد. ببوسد. بخندد. بنوشد. اما تو ترس را دیده بودی. التماس نگاه را و آن تردید پاهای سنگین را که دیگر نمی خواست برود. م
سپیده زده بود که ما رسیدیم به خلیج. به ماشین بخار گرفته ی من که گوشه ی خیابان پارک شده بود. دستت دیگر اما در دستگیره نچرخید. پاهای بلندت پیاده نشد. دستم آویزان دستگیره شد تا بکند. تا بیاید پایین. تا سنگین برود. چشم هایم خسته بود. نه از بی خوابی. نه از مستی. از سنگینی این راه که دیگر رفتنش انکار ناپذیر بود.  نمی خواستم نگاهم کنی وقتی لکه آدامس روی پیراهنم انگار مال قرن ها پیش بود و کلاه کج تو مال سربازی که در جنگ کشته شده بود. دنبال بهانه ای می گشتم تا سکوت را بشکنم. گفتم صبح شده است، می خواهی برویم صبحانه بخوریم.م
No, I have to go.You said.
 سنگین رفتم سمت صبح. سمت آفتاب که از پشت اقیانوس آرام طلوع می کرد. تازه و کمرنگ. نورهایت را انداختی توی آیینه ام. ماشین با صدای کندی روشن شد. نورت هنوز در آیینه بود تا پیچیدم سمت کج خیابان. گفتی "لیکن چه چاره از بخت گمراه". گفتم" گردن نهادیم الحکم الله".م
این ها را آیینه بعد از آن شب با من نقل می کرد تا امروز جلوی پیشخان و تردید دست های من و دندان های زرد زن که بهت زده نگاهم می کرد که چرا پیوسته پیراهن را بو می کنم. بو ها کجا می روند؟ ادامه ی خاطره ها کجا می روند؟


No comments: