Tuesday, October 13, 2009

هجده روز بعد از تیر بازی


Old Woman
Creative By Sheida Mohamadi
_____________________
باد اما میان ما بود. میان من و آن کوچه ماهوتی. آن بوی خیس حصیر و عطر موهای مواج مامان و گونه های خیسش و دستهای من که مثل پرچم در باد آویزان بود. نمی دانم صدای مامان بود که صدایم می زد یا صدای تو و هی خب.. خبِ ..مامان بود یا خب.. خبِ.. من که در را باز کردم و مثل دیوانه ها پریدم وسط خیابان و هی جیغ زدم...جیغ زدم ...هی گفتم ولش کنید... هی جیغ زدم...هی صورتت بر می گشت با خون و چشم های قشنگ قهوه ای ات مانده بود میان پا و دستهای آنها. فقط یک لحظه التماست را دیدم که می گفتی برگرد توی ماشین..اینها بی شرفند...التماسشان را نکن...
م...
متن کامل این داستان را در سایت پیاده رو بخوانید.

1 comment:

سپهر said...

مسیح مریم را گفتند ولد زنایی !

شنیدند :این تن من است، بخوریدش!....