شاعری،هویتی دیگرگونه، عنوان نقدی است که فریبا صدیقیم نویسنده کتاب" شمع های زیر آبکش" و "شبی که آخر نداشت" و...بر روی کتاب عکس فوری عشقبازی نوشته است. این مطلب در فصلنامه باران -زمستان 88 -منتشر شد و در حال حاضر در سایت ادبی پیاده رو به چاپ رسیده است.م
_________________________
چرا و کجای شعرهای شیدا محمدی را دوست دارم و از آنها لذت میبرم؟ قبل از هر چیز انگشت میگذارم روی زبان و حس شخصی شدهی شیدا و هوش هنری او که هویتها و خمیرمایهی تکراری زندگی روزمره را تغییر میدهد و به هویتهای تازهای بدل میکند.م
در اکثر شعرهای این مجموعه، واقعیتهای بی شکل روزمره نقشی ندارند ؛ او ظرفیتهای نویی را درپدیدهها و یا اشیا کشف میکند و از آن زبان و تصویر خودش را میسازد .م
در شعرهای شیدا محمدی چندان خبری از ترکیبهای آشنا و شناخته شدهی زبانی و معنایی نیست وفضای حاکم بر شعرها اکثرا فضایی آشنازداست. زبان ریتم درونی و موسیقی اختصاصی خودش را پیدا کرده است و تصاویر منحصر به فرد او جهانی نو و مختص به خود میآفرینند ، و این طبیعتا میسر نمیشود جز با دگرگون کردن جهان بیرونی از طریق تخیل و آفرینش.م
نکتههای فوق کلیاتی هستند که در تعریف میگنجند. اما آیا میتوان قوانین و تعاریفی را ساخت یا پیدا کرد که بتواند شعر خوب را از بد تشخیص دهد؟ مثلا اگر شعری از زبان اختصاصی و خلاق برخوردار باشد و یا تصاویری پر قدرت داشته باشد لزوما شعری قوی است؟ تجربهی خوانش من میگوید که گاه تمام مختصات تعریف شده از یک شعر خوب میتواند در یک شعر جمع شود ، اما آن شعر هنوز کمال زیباشناسی خودش را پیدا نکرده باشد و گاه کاملا بر عکس. هر شعر خود این ظرفیت را دارد که دنیای اختصاصی خودش را بیافریند و سوالهای ظریفتر و درونیتری را شکل دهد. برای رساندن منظورم دو نمونهی زیر را مطرح میکنم:م
................
..................
تخت آشفته، ملافه واژگون
و عشقبازی ناتمام باران و برگ
در نسیم روز
یادگار آن جمعهی مغشوش بود (عکس فوری عشقبازی ، صفحهی 7)م
اتفاقا این سطرها ، سطرهایی هستند که در ظاهر، مانورهای شاعرانهی کمتری دارند . همه چیز انگار به عکس برداری ساده از یک اتفاق محدود میشود. دوربین میتواند تخت آشفته را نشان دهد و زبان میتواند با کلام سادهی " تخت آشفته" آن را بازگو کند. دوربین میتواند ملافهی واژگون را درست به صراحت کلامش نشان دهد. باران و برگ دو نشانهای که به آسانی میتوانند در کنار هم قرار بگیرند و ذهنیت سادهای هم میتواند همنشینی ایندو را نشان دهد ( گرجه در اینجا عشقبازی ایندو معنای نسبتا تازهای به این هم نشینی میدهد). نسیم روز هم که همان نسیم روز است و نیز سطرهای پیش و پس. پس چرا این سطور چنین در ذهن قدرت میگیرد و خواننده لذتش را آرام آرام جذب میکند؟
نمونهی دوم:م
خیال رسیدن ندارد
حواس پرتی تو
و کفشهای لنگه به لنگهات
بر مدار360 درجه میچرخد (حواس پرتی تو صفحهی 11)
و اتفاقا در این شعر، عناصر تعریف شدهی یک شعر خوب به ظاهر بسیار میگنجد؛ شعر از نظر زبان شخصی، تخیل خوب و استفاده از عناصر غریب موفق بوده است و حتی نسبت به شعر اول از مانورهای شاعرانهی بیشتری برخوردار است:م
حواس پرتی تو که خیال رسیدن ندارد و کفشهای لنگه به لنگهای که بر مدار 360 درجه میچرخند. تنها ذهن شاعرانهی یک شاعر میتواند این سطرها را بیافریند اما....... اما آیا این سطور توانستهاند از قدرت نمونهی اول برخوردار باشند؟ از نظرمن نه، قادر نبوده اند. چرا؟ چه چیزی تاثیر گذاری زیباشناختی این دو شعر را متفاوت کرده است؟ آیا جادوی نوع چیدن کلمات است؟ آیا به فضاسازی کلمات و تصاویر برمیگردد؟ آیا به مفهومی که از شعر گرفته میشود ارتباط دارد؟ آیا قدرت فراموش کردنشان متفاوت است؟ تغزلشان متفاوت است؟ آیا تازگی و غربت نمونهی دوم کافی نیست که از آن شعری خوب بیافریند؟
شاید جواب به این سوالها چندان ساده نباشد. از نظر من عوامل متعددی میتواند در تاثیر پذیری یک شعر موثر باشد که مهمترین آنها حس شعر است که مانند انفجار اولیهای مواد مذابش را دور تا دور خواننده پخش میکند و راه برونرفت را بر او میبندد. حس شعر است که علیرغم تمام عناصر تعریف شده و تعریف ناشده میتواند دنیای منحصر به فرد و زیبایی بیافریند و لذت بخشی شعر را متفاوت کند.اما آیا میتوان به این تعریف دقت بیشتری داد و آن را با نازک بینی بیشتری تعریف کرد؟ چه چیزی است که این حس را متفاوت میکند؟ در نمونهی اول میتوان صمیمیت تصویرها و زبان را دید. سطور سهل و ممتنعاند و با من خواننده بی واسطه ارتباط برقرار میکنند تا فضای ساده، صمیمی و در عین حال زیبا و عمیقشان را بسازند. در نمونهی دوم ، شاعر از شاعرانگی خودش اطلاع دارد و آگاه است که دارد شعر مینویسد، آگاه است که شعر ابزاری دارد و او باید به این ابزار پیچیده مجهز باشد. در نمونهی اول اما شاعر، همه چیز را برای زمانی فراموش میکند، انگار که زمان متوقف میشود و او سیال در درون خودش را ه میافتد و در شعرش از نو آفریده میشود. و این درست همانجاست که سادگی قادر است عمق بیافریند؛ با ابزار بی تعریفی به نام حس.م
به طور کلی، از نظر من، جایی که شاعر از شاعر بودن خود مطمئن است و پاهایش را مطمئن برمیدارد، درست همان جایی است که شعر از خودش فاصله میگیرد : ( همهی گناه قرن پابوس بی تعهدی عشق بود) و جایی که شاعر نامطمئن، با شک و دو دلی ، با چشم بسته دست میکشد به ناشناختهها، کشف و شهود صورت میگیرد و نوستالژی، شعر میآفریند: ( من در باجهی تلفن همگانی گیر کردهام و سکههای دو ریالی، پنج ریالی بیست و پنج ریالیام را شکم زنگ زدهی این کیوسک خورده است)م
حال اگر بخواهم با تکیه بر همین نقطه نظر، شعرهای شیدا را از نظر حسی و تکنیک حاکم بر آن بسنجم، شعرهای او را به سه دنیای متفاوت تقسیم میکنم:م
1) سطوری که بی واسطه و با قدرت زیباشناختی با دنیای ذهنی من ( به عنوان یک خواننده) ارتباط برقرار میکنند، از تعاریف فراتر میروند و مرزهای شناخته شدهی ارتباط بین شاعر و خواننده را پشت سر میگذارند.م
2)آنها که از نقطه نظر تکنیکی و قدرت خلاقیت خوب عمل کردهاند ولی به دلایلی از نقطه نظر حسی هنوز چیزی کم دارند.م
و 3)آنها که به دلایلی که مطرح خواهند شد از نظرمن ضعیف ماندهاند.م
برای نمونه برمیگردم به یکی از زیباترین بندهای این کتاب که در عین سادگی، زیبایی خالصش را منتقل میکند:م
سر به سرم میگذارد این باد
و گر نه راه خانهی ما از شمال بود و
تو جنوب دامن مرا پیاده راه افتادی ( خودم را بلد نبودم صفحهی 17)م
در اینجا همان اتفاقی میافتد که در شعر منتظریم بیفتد. بیاییم دو کلمهی " دامن مرا" از شعر حذف کنیم و ببینیم چه اتفاقی میافتد. گذشته از" سر به سرم میگذارد این باد" که فضاسازی بسیار زیبایی دارد، سطور " راه خانهی ما از شمال بود و تو جنوب را پیاده راه افتادی" بسیار معمولی هستند که میتوانستند در حداقل شاعرانگی به انتهای بند برسند و حتی زیبایی سطر اول را نیز از بین ببرند. اما شاعر با نازک بینی و هوش هنریاش " دامن مرا" به سطر آخر شعر اضافه میکند و تمام بند را به نفع آفرینش فضایی جدید دگرگون میکند. دیگر این فضا آن فضای شناخته شدهی کسی به طرف شمال و کسی به طرف جنوب نیست ( چیزی که ممکن است در دیالوگ های زندگی روزمره بارها و بارها به سادهترین شکل مطرح شود که بخواهد با ایجاد یک تفاوت جغرافیایی، تفاوت نگرش و احساس دو فرد را بازگو کند) بلکه فضای اختصاصی جدیدی وارد قلمرو شعر میشود که همان " جنوب دامن من" است که پهن میشود؛ تصویر میآفریند و به شعر لایهی جدیدی را اضافه میکند. این همانجاست که آفرینش اتفاق میافتد، همان جاست که یک مفهوم ساده و تکراری هویت تازهای مییابد و ظرفیت نویی کشف میکند، همان جاست که به جای اینکه نگاه برگردد و جنوب و شمال را ببیند دامنی را میبیند که پهن شده و " توی" شعرهای شیدا در آن راه افتاده است. در همین دو کلمهی به ظاهر ساده ، جنسیت شاعر هویدا میشود و عنصری زنانه شروع به دگرگون کردن شعر میکند؛ رنگها بی آنکه اسمی از آنها بیاید شروع به رقصیدن میکنند، نوستالژی شاعر سخن میگوید و دامن برای خودش تاریخ پیدا میکند تا آنجا که خواننده قادر میشود مانند یک صحنهی سینمایی راه رفتن شخصیت اول شعر شیدا را در دامنی پهن شده به سوی ناکجا با چشم ببیند.م
به عبارتی دیگر شعری که بدون این دو کلمه ، شعری فراموش شدنی و بی لایه بود با آمدن ترکیب " دامن مرا" هوشمندانه دگرگون میشود، لایه و بعد مییابد تا در ذهن ماندنی شود.م
همانطور که قبلا هم گفتم این نکته سنجی و شاعرانگی ممکن است در سطور دیگری هم جمع شده باشد اما شعر به قلب خواننده اثر نکند.م
تو در عصر پنجشنبه
در غرب قلب من ایستادهای
تخمه میشکنی
و اتوبوس آبی از میانهی موبایلت عبور میکند ( زنگ زدن در صدایی بی رنگ صفحهی 28)م
در اینکه ذهن شاعرانه میخواهد که کسی در غرب قلب شاعر ایستاده باشد و تخمه بشکند، شکی نیست. در اینکه شاعر میخواهد معنا و زبانی شخصی شده بیافریند هم شکی نیست، اما آیا شاعر موفق شده که زیبایی ناب شعر را به خواننده بچشاند، شک دارم. آوردن غرب در این سطر هیچ فضای جغرافیایی و معنای تازه نمیآفریند.چه فرقی میکند که تو در کدام سمت قلب ماوا گرفته باشی و تخمه بشکنی؟ و این در عصر پنج شنبه باشد یا روز دیگری از هفته؟
باز هم نمونهای میآورم از شیدایی که دوست دارم:م
غمگینام غمگینام غمگینام
مثل عصرهای جمعه
و مرگ
دهان دلتنگیام را با بوسهای میبندد ( حلقوم جمعه صفحهی 67)م
دقت کنید به فضایی که تکرارهای بجا، حالت و صوت غمگین کلمات به وجود آورده و بوسهای که دهان حس را میبندد.م
این شعر هم باز متعلق به همان شاعری است که دوست دارم:م
کفشها جفت میشوند
میان این همه رنگ
میهمانها میآیند
سرخ، زرد، آبی
دست هر کدام گلی
سرخ، زرد، آبی
و جای تو خالیست میان این همه رنگ (رنگ پریدگی در قاب صفحهی 27)م
و یا شاعری که میگوید:م
من تنها با خودم، با خودم تصادف کردم
و نورافکنهای جاده مرا ته این دریاچه پرتاب کردند
ببین چقدر سیاهم در عینک دودی تو ( بر گشتن از کبودی تنم صفحهی 60)م
باز هم دقت کنید به قدرتی که شاعر فضا را میسازد و من خواننده را هم در عینک دودی خود سیاه میکند.م
اما فرق هست بین شاعر شعرهای بالا و شاعری که میگوید:م
و تاریکی این مزرعهی متروک
جنگ سیاهانی است که قبل از پاییز
مرداد بردند
وهر چه در صدای خرداد رفتند....(دود دور دست صفحهی 70)م
..............
و یا شاعری که می گوید:م
همهی گناه قرن پابوس بی تعهدی عشق بود( عکس فوری عشقبازی صفحهی 7)م
......
و یا:م
گربهی وحشی کسالت آفتاب را خمیازه میکشید( سایهای در سطرها گم صفحهی 14)م
و یا:م
......در عصر کش آمدهی غربت (عکس فوری عشقبازی صفحهی7)م
این سطور ساخته شدهاند. اینجا محل حرفهای بزرگ است، ولی پیشبینی شده و معلوم؛ معلوم از اینکه وقتی مرداد بیاید بعد از آن هم میتواند در سطر بعدی خرداد بیاید و یا یکی از ماههای سال. در این شعرها شاعر بیش از حس شعر گفتن دغدغهی گفتن چیزی را دارد و این دغدغه حتی روی شکل آمدن کلمات و سطور، موسیقی درونی آنها و خوانش آنها اثر میگذارد.م
مطمئنا پیش آمده که از خواندن شعری حس بدنتان عوض شود، قلبتان متفاوت بتپد و بازوهایتان مور مور شود. خوانش شعر از نظر من مسالهی پر اهمیتی است ( منظور نوع خوانشی است که شعر ما را رهبری میکند و نه نوع خوانش خواننده) . وقتی شعری خوانده میشود، با نوع خوانشی که ژانر شعر انتخاب میکند، قبل از اینکه مفهوم شعر با خواننده ارتباط برقرار کند ، فیزیولوژی بدن ما عکس العمل نشان میدهد. طبیعت بعضی سطور، خواننده را وادار میکند که کلمات را با سرعت کم و شاعرانه بخواند ، انگار که دست کلمات را بگیری و به سرعت خود کلمات راه بیفتی ، آنقدر که لحظه به لحظهی شعر را بچشی و بگذاری که جذب بدنت شود، حس بدنت را عوض کند، عاطفهات را دگرگون کند، به طوریکه تو دیگر آدم چند دقیقه قبل نباشی. اما در بعضی از سطور ( از جمله سطور بالا ) هر چقدر سعی کنی که لحنت را شاعرانه کنی، خواندن شعر چندان فرقی با خواندن بندی از یک مقاله نمیکند؛ حس تو انگار بی حوصله و بی تاب میشود و میخواهد که سریعتر سطر را به پایان برساند و معنای آن را دریابد نه اینکه حسش را بنوشد. در این نوع خوانش ( که باز هم تاکید میکنم که شعر است که تعیین میکند و نه خواننده ) معمولا یک طرز فکر معمولی و آشنا از لابلای سطور میزند بیرون ؛ طرز فکری که مال خود شاعر نیست و فکرش قبل از او وجود داشته ؛ شاعری که تصمیم گرفته حرفهای بزرگ بزند. بنابراین کلمات هم به طبع معنا، نه از نظر زیباشناسی، بلکه از نظر دغدشهشان در رساندن معنا کنار هم نشستهاند و فضا و معنای تازه و بکری نیافریدهاند. و این درست مغایرت دارد با جایی که شاعر در یگانگی با خودش، لحظاتی دیر به دست آمده را شکار میکند:م
..رها میشوی در جغرافیای دل من
و نقشهی جهان در نمناکی نگاه ما
گم میشود (جغرافیای من صفحهی 58)م
که شاعر در یگانگی با خودش، با احساسات ریز، کوچک و مظلوم اما مهم، حرفش را به کوتاهی میزند؛ احساسهای مظلوم و کوچکی که مستقیما به لذت منتهی میشود.م
نکتهی دیگری که شاید قابل گفتن باشد رجعت پذیری بعضی از شعرها به دنیای بیرون از شعر است. به گمان من وقتی که فهمیدن شعر نیاز به درک دنیایی بیرونی دارد به درک بلاواسطهی شعر لطمه میزند.در شعر "تکان خوردن خواب در گهواره" با اینکه شاعر قدرت شاعرانهاش را کاملا نشان داده، اما با وارد کردن رمزهایی از زندگی بیرونی شعر ( در اینجا تاریخ) به استقلال و زندگی درونی شعر آسیب رسانده است و باز هم شعر را محل حرفهای بزرگ کرده است.م
دو نکتهی دیگر که باعث میشود من از برخی از شعرهای شیدا فاصله بگیرم، یکی استفاده از جملات بیرونی و فضایی متعلق به شعرای دیگر است بدون اینکه دلیل چندان محکمی در شعر برای آن وجود داشته باشد. از قبیل:م
در ایستگاه بعدی بوسهات خیس خداحافظی
وفا وفا وفایم آرزوست ( بهار پالم صفحهی 20)م
که سطر دوم نه تنها چیزی به شعر اضافه نمیکند که حتی حس سطر زیبای اول را هم میگیرد.م
و یا:م
به این جای نامه که میرسیم هر دو میگرییم
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران (زنگ زدن در صدایی بی رنگ صفحهی 30 )م
در اینجا هم این سطر جز اینکه شعر را از حالت شخصی و اختصاصی بیرون بیاورد، کار دیگری نکرده است. به علاوهی اینکه این شیوه دیگر خصوصیت خود را از دست داده و کار نمیکند.م
نکتهی دیگر، تکرارهای شناخته شدهی زبانی است برای پدید آوردن یک زبان ریتمیک:م
سرما از پاهایم میآمد
و بهار از در پشتی
با هزار وعدهی سر خرمن
و من
چنار را میکشیدم
سیگار را میکشیدم
انتظار را میکشیدم
و...............(وعدهی سر خرمن صفحهی 22)م
دیگر چه چیزهایی را میتوان کشید؟ میشود لیستی تهیه کرد و آنها را وارد شعر کرد. اما آیا آنها بنا به ضرورت درونی شعر ساخته شدهاند یا تنها استفاده شدهاند که یک ریتم بسازند؟ ریتمی تکراری با شیوهای قدیمی.م
و در آخر اینکه گاه منطق حسی پاراگرافهای شعری حس نمیشود. در شعر "یادگاری دستی در گلوی پاییز" شعر با زبانی نوازش دهنده و شوخ شروع میشود که فضایی کاملا شخصی و زنانه میسازد . ناگهان، در صفحهی بعد، فضا عوض میشود و عناصری در شعر وارد میشوند که هیچ نوع کنشی با سطور اول از نظر فضا، معنا و زیبا شناسی ایجاد نمیکنند.م
در نهایت، به شیدای شاعر به خاطر خلق این همه لحظههای ناب شاعرانه تبریک میگویم و از اینکه شعرهایش برای زمانی دست ما را میگیرد و از دنیای کوچک شناخته شده ها بیرون میبرد، سپاسگزارم.م
_________________________
چرا و کجای شعرهای شیدا محمدی را دوست دارم و از آنها لذت میبرم؟ قبل از هر چیز انگشت میگذارم روی زبان و حس شخصی شدهی شیدا و هوش هنری او که هویتها و خمیرمایهی تکراری زندگی روزمره را تغییر میدهد و به هویتهای تازهای بدل میکند.م
در اکثر شعرهای این مجموعه، واقعیتهای بی شکل روزمره نقشی ندارند ؛ او ظرفیتهای نویی را درپدیدهها و یا اشیا کشف میکند و از آن زبان و تصویر خودش را میسازد .م
در شعرهای شیدا محمدی چندان خبری از ترکیبهای آشنا و شناخته شدهی زبانی و معنایی نیست وفضای حاکم بر شعرها اکثرا فضایی آشنازداست. زبان ریتم درونی و موسیقی اختصاصی خودش را پیدا کرده است و تصاویر منحصر به فرد او جهانی نو و مختص به خود میآفرینند ، و این طبیعتا میسر نمیشود جز با دگرگون کردن جهان بیرونی از طریق تخیل و آفرینش.م
نکتههای فوق کلیاتی هستند که در تعریف میگنجند. اما آیا میتوان قوانین و تعاریفی را ساخت یا پیدا کرد که بتواند شعر خوب را از بد تشخیص دهد؟ مثلا اگر شعری از زبان اختصاصی و خلاق برخوردار باشد و یا تصاویری پر قدرت داشته باشد لزوما شعری قوی است؟ تجربهی خوانش من میگوید که گاه تمام مختصات تعریف شده از یک شعر خوب میتواند در یک شعر جمع شود ، اما آن شعر هنوز کمال زیباشناسی خودش را پیدا نکرده باشد و گاه کاملا بر عکس. هر شعر خود این ظرفیت را دارد که دنیای اختصاصی خودش را بیافریند و سوالهای ظریفتر و درونیتری را شکل دهد. برای رساندن منظورم دو نمونهی زیر را مطرح میکنم:م
................
..................
تخت آشفته، ملافه واژگون
و عشقبازی ناتمام باران و برگ
در نسیم روز
یادگار آن جمعهی مغشوش بود (عکس فوری عشقبازی ، صفحهی 7)م
اتفاقا این سطرها ، سطرهایی هستند که در ظاهر، مانورهای شاعرانهی کمتری دارند . همه چیز انگار به عکس برداری ساده از یک اتفاق محدود میشود. دوربین میتواند تخت آشفته را نشان دهد و زبان میتواند با کلام سادهی " تخت آشفته" آن را بازگو کند. دوربین میتواند ملافهی واژگون را درست به صراحت کلامش نشان دهد. باران و برگ دو نشانهای که به آسانی میتوانند در کنار هم قرار بگیرند و ذهنیت سادهای هم میتواند همنشینی ایندو را نشان دهد ( گرجه در اینجا عشقبازی ایندو معنای نسبتا تازهای به این هم نشینی میدهد). نسیم روز هم که همان نسیم روز است و نیز سطرهای پیش و پس. پس چرا این سطور چنین در ذهن قدرت میگیرد و خواننده لذتش را آرام آرام جذب میکند؟
نمونهی دوم:م
خیال رسیدن ندارد
حواس پرتی تو
و کفشهای لنگه به لنگهات
بر مدار360 درجه میچرخد (حواس پرتی تو صفحهی 11)
و اتفاقا در این شعر، عناصر تعریف شدهی یک شعر خوب به ظاهر بسیار میگنجد؛ شعر از نظر زبان شخصی، تخیل خوب و استفاده از عناصر غریب موفق بوده است و حتی نسبت به شعر اول از مانورهای شاعرانهی بیشتری برخوردار است:م
حواس پرتی تو که خیال رسیدن ندارد و کفشهای لنگه به لنگهای که بر مدار 360 درجه میچرخند. تنها ذهن شاعرانهی یک شاعر میتواند این سطرها را بیافریند اما....... اما آیا این سطور توانستهاند از قدرت نمونهی اول برخوردار باشند؟ از نظرمن نه، قادر نبوده اند. چرا؟ چه چیزی تاثیر گذاری زیباشناختی این دو شعر را متفاوت کرده است؟ آیا جادوی نوع چیدن کلمات است؟ آیا به فضاسازی کلمات و تصاویر برمیگردد؟ آیا به مفهومی که از شعر گرفته میشود ارتباط دارد؟ آیا قدرت فراموش کردنشان متفاوت است؟ تغزلشان متفاوت است؟ آیا تازگی و غربت نمونهی دوم کافی نیست که از آن شعری خوب بیافریند؟
شاید جواب به این سوالها چندان ساده نباشد. از نظر من عوامل متعددی میتواند در تاثیر پذیری یک شعر موثر باشد که مهمترین آنها حس شعر است که مانند انفجار اولیهای مواد مذابش را دور تا دور خواننده پخش میکند و راه برونرفت را بر او میبندد. حس شعر است که علیرغم تمام عناصر تعریف شده و تعریف ناشده میتواند دنیای منحصر به فرد و زیبایی بیافریند و لذت بخشی شعر را متفاوت کند.اما آیا میتوان به این تعریف دقت بیشتری داد و آن را با نازک بینی بیشتری تعریف کرد؟ چه چیزی است که این حس را متفاوت میکند؟ در نمونهی اول میتوان صمیمیت تصویرها و زبان را دید. سطور سهل و ممتنعاند و با من خواننده بی واسطه ارتباط برقرار میکنند تا فضای ساده، صمیمی و در عین حال زیبا و عمیقشان را بسازند. در نمونهی دوم ، شاعر از شاعرانگی خودش اطلاع دارد و آگاه است که دارد شعر مینویسد، آگاه است که شعر ابزاری دارد و او باید به این ابزار پیچیده مجهز باشد. در نمونهی اول اما شاعر، همه چیز را برای زمانی فراموش میکند، انگار که زمان متوقف میشود و او سیال در درون خودش را ه میافتد و در شعرش از نو آفریده میشود. و این درست همانجاست که سادگی قادر است عمق بیافریند؛ با ابزار بی تعریفی به نام حس.م
به طور کلی، از نظر من، جایی که شاعر از شاعر بودن خود مطمئن است و پاهایش را مطمئن برمیدارد، درست همان جایی است که شعر از خودش فاصله میگیرد : ( همهی گناه قرن پابوس بی تعهدی عشق بود) و جایی که شاعر نامطمئن، با شک و دو دلی ، با چشم بسته دست میکشد به ناشناختهها، کشف و شهود صورت میگیرد و نوستالژی، شعر میآفریند: ( من در باجهی تلفن همگانی گیر کردهام و سکههای دو ریالی، پنج ریالی بیست و پنج ریالیام را شکم زنگ زدهی این کیوسک خورده است)م
حال اگر بخواهم با تکیه بر همین نقطه نظر، شعرهای شیدا را از نظر حسی و تکنیک حاکم بر آن بسنجم، شعرهای او را به سه دنیای متفاوت تقسیم میکنم:م
1) سطوری که بی واسطه و با قدرت زیباشناختی با دنیای ذهنی من ( به عنوان یک خواننده) ارتباط برقرار میکنند، از تعاریف فراتر میروند و مرزهای شناخته شدهی ارتباط بین شاعر و خواننده را پشت سر میگذارند.م
2)آنها که از نقطه نظر تکنیکی و قدرت خلاقیت خوب عمل کردهاند ولی به دلایلی از نقطه نظر حسی هنوز چیزی کم دارند.م
و 3)آنها که به دلایلی که مطرح خواهند شد از نظرمن ضعیف ماندهاند.م
برای نمونه برمیگردم به یکی از زیباترین بندهای این کتاب که در عین سادگی، زیبایی خالصش را منتقل میکند:م
سر به سرم میگذارد این باد
و گر نه راه خانهی ما از شمال بود و
تو جنوب دامن مرا پیاده راه افتادی ( خودم را بلد نبودم صفحهی 17)م
در اینجا همان اتفاقی میافتد که در شعر منتظریم بیفتد. بیاییم دو کلمهی " دامن مرا" از شعر حذف کنیم و ببینیم چه اتفاقی میافتد. گذشته از" سر به سرم میگذارد این باد" که فضاسازی بسیار زیبایی دارد، سطور " راه خانهی ما از شمال بود و تو جنوب را پیاده راه افتادی" بسیار معمولی هستند که میتوانستند در حداقل شاعرانگی به انتهای بند برسند و حتی زیبایی سطر اول را نیز از بین ببرند. اما شاعر با نازک بینی و هوش هنریاش " دامن مرا" به سطر آخر شعر اضافه میکند و تمام بند را به نفع آفرینش فضایی جدید دگرگون میکند. دیگر این فضا آن فضای شناخته شدهی کسی به طرف شمال و کسی به طرف جنوب نیست ( چیزی که ممکن است در دیالوگ های زندگی روزمره بارها و بارها به سادهترین شکل مطرح شود که بخواهد با ایجاد یک تفاوت جغرافیایی، تفاوت نگرش و احساس دو فرد را بازگو کند) بلکه فضای اختصاصی جدیدی وارد قلمرو شعر میشود که همان " جنوب دامن من" است که پهن میشود؛ تصویر میآفریند و به شعر لایهی جدیدی را اضافه میکند. این همانجاست که آفرینش اتفاق میافتد، همان جاست که یک مفهوم ساده و تکراری هویت تازهای مییابد و ظرفیت نویی کشف میکند، همان جاست که به جای اینکه نگاه برگردد و جنوب و شمال را ببیند دامنی را میبیند که پهن شده و " توی" شعرهای شیدا در آن راه افتاده است. در همین دو کلمهی به ظاهر ساده ، جنسیت شاعر هویدا میشود و عنصری زنانه شروع به دگرگون کردن شعر میکند؛ رنگها بی آنکه اسمی از آنها بیاید شروع به رقصیدن میکنند، نوستالژی شاعر سخن میگوید و دامن برای خودش تاریخ پیدا میکند تا آنجا که خواننده قادر میشود مانند یک صحنهی سینمایی راه رفتن شخصیت اول شعر شیدا را در دامنی پهن شده به سوی ناکجا با چشم ببیند.م
به عبارتی دیگر شعری که بدون این دو کلمه ، شعری فراموش شدنی و بی لایه بود با آمدن ترکیب " دامن مرا" هوشمندانه دگرگون میشود، لایه و بعد مییابد تا در ذهن ماندنی شود.م
همانطور که قبلا هم گفتم این نکته سنجی و شاعرانگی ممکن است در سطور دیگری هم جمع شده باشد اما شعر به قلب خواننده اثر نکند.م
تو در عصر پنجشنبه
در غرب قلب من ایستادهای
تخمه میشکنی
و اتوبوس آبی از میانهی موبایلت عبور میکند ( زنگ زدن در صدایی بی رنگ صفحهی 28)م
در اینکه ذهن شاعرانه میخواهد که کسی در غرب قلب شاعر ایستاده باشد و تخمه بشکند، شکی نیست. در اینکه شاعر میخواهد معنا و زبانی شخصی شده بیافریند هم شکی نیست، اما آیا شاعر موفق شده که زیبایی ناب شعر را به خواننده بچشاند، شک دارم. آوردن غرب در این سطر هیچ فضای جغرافیایی و معنای تازه نمیآفریند.چه فرقی میکند که تو در کدام سمت قلب ماوا گرفته باشی و تخمه بشکنی؟ و این در عصر پنج شنبه باشد یا روز دیگری از هفته؟
باز هم نمونهای میآورم از شیدایی که دوست دارم:م
غمگینام غمگینام غمگینام
مثل عصرهای جمعه
و مرگ
دهان دلتنگیام را با بوسهای میبندد ( حلقوم جمعه صفحهی 67)م
دقت کنید به فضایی که تکرارهای بجا، حالت و صوت غمگین کلمات به وجود آورده و بوسهای که دهان حس را میبندد.م
این شعر هم باز متعلق به همان شاعری است که دوست دارم:م
کفشها جفت میشوند
میان این همه رنگ
میهمانها میآیند
سرخ، زرد، آبی
دست هر کدام گلی
سرخ، زرد، آبی
و جای تو خالیست میان این همه رنگ (رنگ پریدگی در قاب صفحهی 27)م
و یا شاعری که میگوید:م
من تنها با خودم، با خودم تصادف کردم
و نورافکنهای جاده مرا ته این دریاچه پرتاب کردند
ببین چقدر سیاهم در عینک دودی تو ( بر گشتن از کبودی تنم صفحهی 60)م
باز هم دقت کنید به قدرتی که شاعر فضا را میسازد و من خواننده را هم در عینک دودی خود سیاه میکند.م
اما فرق هست بین شاعر شعرهای بالا و شاعری که میگوید:م
و تاریکی این مزرعهی متروک
جنگ سیاهانی است که قبل از پاییز
مرداد بردند
وهر چه در صدای خرداد رفتند....(دود دور دست صفحهی 70)م
..............
و یا شاعری که می گوید:م
همهی گناه قرن پابوس بی تعهدی عشق بود( عکس فوری عشقبازی صفحهی 7)م
......
و یا:م
گربهی وحشی کسالت آفتاب را خمیازه میکشید( سایهای در سطرها گم صفحهی 14)م
و یا:م
......در عصر کش آمدهی غربت (عکس فوری عشقبازی صفحهی7)م
این سطور ساخته شدهاند. اینجا محل حرفهای بزرگ است، ولی پیشبینی شده و معلوم؛ معلوم از اینکه وقتی مرداد بیاید بعد از آن هم میتواند در سطر بعدی خرداد بیاید و یا یکی از ماههای سال. در این شعرها شاعر بیش از حس شعر گفتن دغدغهی گفتن چیزی را دارد و این دغدغه حتی روی شکل آمدن کلمات و سطور، موسیقی درونی آنها و خوانش آنها اثر میگذارد.م
مطمئنا پیش آمده که از خواندن شعری حس بدنتان عوض شود، قلبتان متفاوت بتپد و بازوهایتان مور مور شود. خوانش شعر از نظر من مسالهی پر اهمیتی است ( منظور نوع خوانشی است که شعر ما را رهبری میکند و نه نوع خوانش خواننده) . وقتی شعری خوانده میشود، با نوع خوانشی که ژانر شعر انتخاب میکند، قبل از اینکه مفهوم شعر با خواننده ارتباط برقرار کند ، فیزیولوژی بدن ما عکس العمل نشان میدهد. طبیعت بعضی سطور، خواننده را وادار میکند که کلمات را با سرعت کم و شاعرانه بخواند ، انگار که دست کلمات را بگیری و به سرعت خود کلمات راه بیفتی ، آنقدر که لحظه به لحظهی شعر را بچشی و بگذاری که جذب بدنت شود، حس بدنت را عوض کند، عاطفهات را دگرگون کند، به طوریکه تو دیگر آدم چند دقیقه قبل نباشی. اما در بعضی از سطور ( از جمله سطور بالا ) هر چقدر سعی کنی که لحنت را شاعرانه کنی، خواندن شعر چندان فرقی با خواندن بندی از یک مقاله نمیکند؛ حس تو انگار بی حوصله و بی تاب میشود و میخواهد که سریعتر سطر را به پایان برساند و معنای آن را دریابد نه اینکه حسش را بنوشد. در این نوع خوانش ( که باز هم تاکید میکنم که شعر است که تعیین میکند و نه خواننده ) معمولا یک طرز فکر معمولی و آشنا از لابلای سطور میزند بیرون ؛ طرز فکری که مال خود شاعر نیست و فکرش قبل از او وجود داشته ؛ شاعری که تصمیم گرفته حرفهای بزرگ بزند. بنابراین کلمات هم به طبع معنا، نه از نظر زیباشناسی، بلکه از نظر دغدشهشان در رساندن معنا کنار هم نشستهاند و فضا و معنای تازه و بکری نیافریدهاند. و این درست مغایرت دارد با جایی که شاعر در یگانگی با خودش، لحظاتی دیر به دست آمده را شکار میکند:م
..رها میشوی در جغرافیای دل من
و نقشهی جهان در نمناکی نگاه ما
گم میشود (جغرافیای من صفحهی 58)م
که شاعر در یگانگی با خودش، با احساسات ریز، کوچک و مظلوم اما مهم، حرفش را به کوتاهی میزند؛ احساسهای مظلوم و کوچکی که مستقیما به لذت منتهی میشود.م
نکتهی دیگری که شاید قابل گفتن باشد رجعت پذیری بعضی از شعرها به دنیای بیرون از شعر است. به گمان من وقتی که فهمیدن شعر نیاز به درک دنیایی بیرونی دارد به درک بلاواسطهی شعر لطمه میزند.در شعر "تکان خوردن خواب در گهواره" با اینکه شاعر قدرت شاعرانهاش را کاملا نشان داده، اما با وارد کردن رمزهایی از زندگی بیرونی شعر ( در اینجا تاریخ) به استقلال و زندگی درونی شعر آسیب رسانده است و باز هم شعر را محل حرفهای بزرگ کرده است.م
دو نکتهی دیگر که باعث میشود من از برخی از شعرهای شیدا فاصله بگیرم، یکی استفاده از جملات بیرونی و فضایی متعلق به شعرای دیگر است بدون اینکه دلیل چندان محکمی در شعر برای آن وجود داشته باشد. از قبیل:م
در ایستگاه بعدی بوسهات خیس خداحافظی
وفا وفا وفایم آرزوست ( بهار پالم صفحهی 20)م
که سطر دوم نه تنها چیزی به شعر اضافه نمیکند که حتی حس سطر زیبای اول را هم میگیرد.م
و یا:م
به این جای نامه که میرسیم هر دو میگرییم
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران (زنگ زدن در صدایی بی رنگ صفحهی 30 )م
در اینجا هم این سطر جز اینکه شعر را از حالت شخصی و اختصاصی بیرون بیاورد، کار دیگری نکرده است. به علاوهی اینکه این شیوه دیگر خصوصیت خود را از دست داده و کار نمیکند.م
نکتهی دیگر، تکرارهای شناخته شدهی زبانی است برای پدید آوردن یک زبان ریتمیک:م
سرما از پاهایم میآمد
و بهار از در پشتی
با هزار وعدهی سر خرمن
و من
چنار را میکشیدم
سیگار را میکشیدم
انتظار را میکشیدم
و...............(وعدهی سر خرمن صفحهی 22)م
دیگر چه چیزهایی را میتوان کشید؟ میشود لیستی تهیه کرد و آنها را وارد شعر کرد. اما آیا آنها بنا به ضرورت درونی شعر ساخته شدهاند یا تنها استفاده شدهاند که یک ریتم بسازند؟ ریتمی تکراری با شیوهای قدیمی.م
و در آخر اینکه گاه منطق حسی پاراگرافهای شعری حس نمیشود. در شعر "یادگاری دستی در گلوی پاییز" شعر با زبانی نوازش دهنده و شوخ شروع میشود که فضایی کاملا شخصی و زنانه میسازد . ناگهان، در صفحهی بعد، فضا عوض میشود و عناصری در شعر وارد میشوند که هیچ نوع کنشی با سطور اول از نظر فضا، معنا و زیبا شناسی ایجاد نمیکنند.م
در نهایت، به شیدای شاعر به خاطر خلق این همه لحظههای ناب شاعرانه تبریک میگویم و از اینکه شعرهایش برای زمانی دست ما را میگیرد و از دنیای کوچک شناخته شده ها بیرون میبرد، سپاسگزارم.م
No comments:
Post a Comment