Monday, January 4, 2010

دردی است غیر مردن کان را دوا نباشد


از پشت همین پنجره های دل گرفته سیمانی به دست و پای سنجاب خیس نگاه می کردم که " وقت" را زیر آن زیزفون خاک می کرد. رفتم به گاه همان عکس که در همان شعر ماند.

راست است که باز سازی یک خاطره دیگر ماهیت واقعی خاطره را ندارد چرا که در هر بازسازی تکه ای از واقعیت را تحریف می کنیم و در این تحریف، من نمی دانم " وقت" را کم می کنیم یا " خودمان" را. چرا که این خود دیگر آن خود قبلی نیست و در این خود ِ تنها، دنبال خودی می گردیم که شاید روزی بیخ ِ آن حال قشنگ گیر کرده بود. زیر همان زیزفون که آفتاب را دزدیده بود.

از آخرین بار که دلتنگ بودم و در کلمه گریسته بودم، با خودم عهد کردم دیگر در جادوی گفتنش گیر نکنم. چرا که گفتنش با کسی که با داس از یاس سخن گفته، آب در هاون کوفتن است. اما این " وقت" وقت دیگری به ما نمی دهد. افسوسم آمد که در آستانه تولد، که تولد دوباره زمستان و بیشه این سال خشک است، نگویم که سخت دلتنگ بودم. شاید هم بر می گشت به تحریر دوباره مرد دوسیلابی. مردی که هنوز برایش نامی در خور پیدا نکردم. اما این داستان مرا سخت در خود می پیچد. آنگونه که مولانا را در عاشقی. و حیفم آمد که این همه کلمه و وقت در اختیار ما بود و ما آن نکردیم که آن به.

_ تو دلت نمی گیره ؟ دلت برام تنگ نمی شه ؟

_ چرا کوزه ! اما وقتی به اندازه من زندگی کنی. هی بیایی و بروی ؛ هی از دست بدهی ؛ می فهمی همه زندگی یه آهه. یه آبه. باید فقط زیارت کرد. باید فقط نگاه کرد. می فهمی چی می گم ؟ می فهمی کوچولوی من ؟

لبهایم آویزان می شود. بغض گلویم را خفه می کند. آفتاب دیگر از سرانگشتان خدا می پرد .


با این همه از آخرین گفتار که در همان گفتار و وعده ماند، دانستم که این میثاق را دیگر عهدی نمانده است نه به وقت و نه به بخت. با این همه گناه از همین کلمه بود.

در اضطراب این کلمه، اضطراب یک دلتنگی است. دلتنگی از جنس شاعر. در شعر، اضطراب هست. همان اضطرابی که همراه آفرینش است. اضطرابی که از ایستادن روبروی چیزی دست می دهد که هنوز شکلی ندارد، چرا که خودمان باید به آن شکلی بدهیم. در اضطراب شاعران، خطر معنی ندارد. تهدید حاضر نیست. تنها هراس هست، هراس مقدس، در تعهد به آن چه ما را به فراتر از خودمان بر می کشد، پرتابمان می کند، وادارمان می کند که بیش از انسان باشیم.

کولانی پدیدار شناس می نویسد*: مفهوم ترس را نمی توان از خطر، تهدید، نیاز به حفظ یا کمک به چیزی جدا کرد. در واقع وقتی شاعر از اضطراب آفرینش رنج می کشد، نمی توان به سادگی نتیجه گرفت که خود شاعر به واسطه ی شاعری حفظ می شود. بلکه این کلمه است که به واسطه ی شاعر حفظ می شود و اگر شاعر هم روزی ماندگار شد، برای آن است که کسی زندگی خویش را خواهد یافت که آن را پیشاپیش از دست داده است و از هرچه مانده در زمان دست کشیده است. و هولان در شبی با هملت می گوید"پس شاعر از شعر بزرگتر است". و من در این بزرگی بس درد دلتنگی می بینم. دلتنگی از عشق می آید و عشق در سرزمین فلسفه، در سرزمین قد و متر و اندازه جا ندارد. آنگونه که شاعران در شهر افلاطون. و این همه مرا می برد به جمله اول داستان ِ "مراکش دور است". آنجا نوشته ام:

" ده روز از شیطان مرخصی گرفته ام تا با مرد دوسیلابی باشم." مرخضی از شیطان؟ ده روز؟ چرا ده روز؟ چرا شیطان؟ مرد دوسلابی؟ همه اینها را من از خویش و تو از راوی می پرسی. من در همه ذهنم که می کاوم شیطان در شعر و کارهایم حضور چندانی ندارد مگر در این داستان و شعر " در کوچه های ماهوتی" اما در هر کدام از آنها با میزان می آید. میزان ِزمان. و زمان برای من همان هیولایی است که اساطیر ما از ضحاک ساختند. ضحاکی که به تعبیر شاملو و به استناد به ابوریحان بیرونی، کسی بود که کاست های طبقاتی را شکست و یک نظام سوسیالیسم بنا نهاد. از آن پس آن ماران ِ بر دوش ضحاک که در همان قصه کهن، حالا به اژدهایی که در دماوند زندانی است، تبدیل شده، به دنبال شاملو و هر تفکر متفاوت و ضدی که با این دیو ساخته شده می گردند در پی نیش. در پی خوردن مغز جوان. اما شیطان برای من چون ضحاک برای شاملو، از جنس دیگری است. آنگونه که در عشق حلاج شکل دیگری است. آن حفاظ و محافظه مولانا را ندارد. از عرفان و صوفی گری ایرانی که دلالت بر قرآن و اسلام دارد به شکلی گریخته. یعنی مذهبی که رقیق شده برای شکل دیگری از متابعت و بالطبع پذیرش ولایت. ولایتی که در خویش عشق ندارد. حکم دارد. این مرد دوسیلابی هم حکم دارد. عشق دارد به گمان تو؟

*بازخوانی ابن عربی از قصه ی خضر و موسی، ایجاد شکافی روشن در قاعده ی متابعت است. در این بیان،خدای را بندگانی است که حتی انبیا انکارشان می کنند. سلوک و رفتارشان بر قاعده ی متابعت نیست. به این قاعده وقعی نمی گذارند. فراتر از متابعت می ایستند. ابن عربی، حلاج را از این بندگان می داند. اما به تقلید از سقراط، و در حمایت از نظام قواعد شهری، قتل حلاج را تایید می کند. ابن عربی، آشکارا بیان می کند که قصد درافتادن با نظام های سیاسی را ندارد و به حکمیت صفین تن می دهد... حلاج اما جز این می زیست و هراسی نداشت که در میانه ی تابستان با اژدها شراب بنوشد. این عربی، از عواقب شراب نوشی با اژدها سخت بیمناک بود...در هزار و یک شب، ابلیس اژدهایی است زاده ی دوزخ، و دوزخ خود در شکم اژدهای دیگری نهان است. همین اژدهای مخوف، در پیش احمدغزالی، عین القضات و حلاج، موحدترین موجود هستی است. مبتلا به خوی عاشقی است. و حلاج، در مستی همپیالگی با اژدها به سوی چوبه ی دار می رود. این جسارت، پس از مغول نظیری نیافت تا در اعصار مدرن، احمد شاملو ضحاک را از دماوند احضار کرد تا در مبارزه ای دیگر از نفس اژدها مدد بجوید.

حلاج خود نیز پس از مرگ به قلمرو اژدها قدم نهاد تا چون خضر و ابلیس بر سینه ی قاف زندگی از سر گیرد. می گویند، پس از مرگ حلاج، دجله، خشمگین شد و دور نبود تا بساط شهریان برچیند. چاره در آن بود که خاکستر حلاج را در آب بریزند تا آرام گیرد. خوش دارم که خیال کنم، خشم دجله، خشم هم پیاله ی حلاج، اژدهای میانه ی تابستان است. خواه، خدایی عاشق باشد این اژدها، خواه ابلیسی دلباخته که این هر دو در شطح مستانه ی حلاج، هم اویند.

آن یار کزو گشت سر دار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد

شیطان و حلاج هر دو یکی اند، چرا که هر دو رانده فلسفه و مذهبند. افلاطون از آن رو شاعر را از مدینه فاضله خویش می راند، که او با ابزار کلمه دست به گریبان است و کلمه، گفتار است و افلاطون می خواست فلسفه را به گفتار نزدیک کند. همانگونه که مذهب، کلمه را از انسان می گیرد و به دست خدا می دهد.

" در ابتدا کلمه بود. و کلمه نزد خدا بود. و کلمه خدا بود" و قرآن قدرت معجزه را از شعر می گیرد و به آن رنگ سحر و جادو می دهد، چرا که می خواهد به کلام خویش رنگ اعجاز دهد. شاعر اما از این همه رها است. چرا که در شعر روح رهایی است و شاعر در خویش آزاد است، چرا که به دنبال قدرت نیست و قدرت در اثبات خویش می آید و شاعر در پی ثابت کردن خویش نیست. او در پی رهیدن از خویش است. چنان که شمس می گوید:

"این قدر عمر که ترا هست در تفحص حال خود خرج کن در تفحص عالم چرا خرج کنی. شناخت خدا عمیق است؟ عمیق تویی ! اگر عمیقی هست تویی!" و من در شیطان به شکلی در پی شاعرم و شاعر در پی آزادی و آزادی جز که در عشق نیست. این تنها شوریدگی است که مرا به شوق می آورد و نبودش چنان دلتنگم می کند که گویی ضحاک را با آنهمه قفل و مسمار بر دماوند بسته اند و ته چاهی مخوف و تاریک زندانی کرده اند و با این همه وحشت بانگ بر آوردن او لرزه بر دل زمین می اندازد. زمین من هم جز با باران عشق، خیس نمی شود.


هرچه گویم عشق را شرح بیان چون به عشق آیم خجل باشم از آن

گر چه تفسیر زبان روشنگر است لیک عشق بی زبان روشنتر است

عقل در شرحش چون خر در گل بخفت شرح در عشق و عاشقی هم عشق گفت

خود قلم اندر نوشتن می شتافت چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت


به زیارت دریا و زیزفون رفتی، سلام سنجاب های خیس را هم برسان. حالا سلانه سلانه سال تمام می شود و ما نیز هم.

بدرود بامداد خمار

*شبی با هاملت، ولادیمیر هولان، ترجمه ی محسن عمادی

* محسن عمادی

No comments: