Sunday, December 20, 2009

روزهای شبیه تنهایی، اول مهر و شهروندی

روز جمعه ساعت ۴ صبح با صدای در پارکینگ همسایه بغلی بیدار شدم. صدای دلخراش این کرکره ها که مثل دست و پای من دائم باز و بسته می شد و از دری به در دیگری می غلتید. ساعت شماطه داری را که روی ساعت ۶ کوک کرده بودم، زنگ نخورد و به لطف همسایه ها، بیدار ماندم تا آن موقع.

بعد در گرگ و میش هوا، چایی دم کردم، صبحانه خوردم و به قول قاضی در مهمترین روز زندگیم! به تنهایی به سمت (Downtown Los Angeles) حرکت کردم. به گمانم مرکز شهر لس انجلس در مقایسه با مرکز شهر سانفرانسیسکو و سن دیگو (San Diego and San Francisco) زشت و ناهمگون است. خیابان های یک طرفه، ساختمان های نو ساز با معماری مدرن در مقابل یک مرکز خرید قدیمی مثل بازار تهران و بلبشوی بی خانمان ها و پیش از این یکی از مراکر خطرناک جرم و جنایت، این قسمت شهر را به یک تاریخ و فرهنگ متفاوتی با دیگر قسمت های شهر تبدیل کرده است. در قیاس با شهر زیبا و چند ملیتی و خانه های دلگشا با معماری گوناگون و این آفتاب زیبا و سخاوتمند که هر روز بر دل اقیانوس آرام می تابد، تضاد غریب به این شهر بخشیده، مثل مردمانش که اینگونه ناهمجنس با هم زندگی می کنند.

ساعت 7 صبح، باز هم ( Freeway) شلوغ و پر ترافیک بود. تمام مسیر به آهنگ " If only you knew) (Tarkan) گوش می دادم.

http://www.youtube.com/watch?v=zT4TZY-GIn4&feature=related

ساعت 8 به سختی محل را یافتم و پس از یک صف طولانی اما منظم و سریع( صف های منظم و آرام اینجا که به همراهی پلیس انتظامات است، قابل مقایسه با صف های آشفته و پر درگیری و پارتی بازی ایران نیست) به محل اجتماعات بزرگ وارد شدم. انبوه مهاجرانی که امروز برای قسم وفاداری به کشور آمریکا در آنجا جمع شده بودند، هندی و آسیایی بودند، پس از آن مکزیکی ها. چند خانم مسلمان محجبه هم در جمع به چشم می خورد. چند مرد یهودی با کلاه هم همین طور. کمتر ایرانی دیدم. بعد از امضای برگه و تشریفات اولیه، بالاخره ما را نشاندند روی صندلی هایی که در آن سالن بزرگ ردیف شده بود. من آخرین ردیف چیدمان ها بودم اما در صندلی های جلو نشسته بودم. یک بخش بزرگی مخصوص همراهین و مهمانها بود که دائم از شهروندان جدید آمریکایی عکس و فیلم می گرفتند! من تنها بودم. رفتم میان صندلی ها. یک زن و شوهر جوان اروپایی کنار من بودند که خیلی هیجان زده و خوشحال می نمودند. سمت چپم هم یک زن تنها بود! خوشحال شدم که یک نفر مثل خودم در میان جمع هست. دیدم صورت پرسشگر و دلخوری دارد. از او سوال کردم :

- اهل کجایی ؟ گفت : رومانی. گفتم خوشحالی که امروز شهروند می شوی؟ با دلخوری گفت:

- وقتی گرین کارتم را از من می گرفتند خیلی ناراحت شدم. دلم نمی خواست آن را بدهم، اما از من گرفتند. بعد شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت:

- روز اول که وارد آمریکا شدم خیلی خوشحال بودم، بخصوص وقتی کارت سبزم را دریافت کردم. حالا...بعد کمی شانه هایش را به علامت بی تفاوتی بالا انداخت و ادامه داد، مهم برایم سفر به رومانی بود. حدود دو سال پیش.

با هیجان گفتم: چه خوب که می توانی به کشورت سفر کنی.

با تعجب از من پرسید: مگر تو نمی توانی؟

گفتم : نه!

گفت مگر اهل کجایی؟

- ایران!

_ آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ

بعد کمی سکوت کردیم. گفت:

- اما وقتی من رفتم رومانی، بیشتر از دو هفته نتوانستم بمانم. خیلی فشار رویم بود. اوضاع به هم ریخته است. شرایط سخت زندگی. می دونی هیچ جا با آمریکا قابل مقایسه نیست. وقتی اینجا زندگی کنی، دیگر نمی توانی با استانداردهای دیگر کشورها، حتی کشور خودت کنار بیایی.

- گفتم: شاید اما اینکه حق انتخاب داشته باشی و آزادی اینکه انتخاب کنی شهروند چه کشوری باشی و چگونه به قوانین آنجا پایبند باشی خیلی مهم است. برای شما که می توانید به سرزمین مادریتان سفر کنید، گرفتن این آزادی را نمی فهمید. آن هم به جرم مخالفت با قوانین ضد انسانی یک حکومت.

میانه صدایم با ضربه قاضی و فرمان ایستادن در مقابل پرچم آمریکا و گذاشتن دست راست روی قلب، قطع شد. بعد از هر جمله قاضی، ما باید تکرار می کردم. زن و شوهری که سمت راست من بودند، با حرارت و تمرین از قبل ،تند تند جملات را تکرار می کردند. زن رومانی هیچ نمی گفت. یک پوزخند داشت و به جمع با تمسخر نگاه می کرد.

وقتی دوباره نشستیم، پرچم آمریکا را به دست ما دادند و مارش پرچم نواخته شد و اعلام شد که باید بایستیم و باز دست راستمان را روی سینه بگذاریم و همراه سرود، بخوانیم. باز هم زن و شوهر با حرارت خواندند و زن رومانی ساکت ماند. وقتی سرود تمام شد و همه دست زدند، مردی پشت بلندگو آمد و تبریک گفت و از شهروندان جدید خواست که پرچمشان را تکان دهند.

زن با دلخوری نگاهی به من کرد و گفت:

_ یاد حزب کمونیست می افتم. آنجا هم باید پرچم سرخ را دائم تکان می دادیم و هورا می کشیدیم. همه سیستم ها به یک شکل عمل می کنند، فقط شکلشان فرق می کند.

گفتم : مگر الان نظام جمهوری ندارید؟

- با تمسخر گفت، ظاهرا بله اما همه اش بوروکراسی است. در حقیقت ظاهرش عوض شده، اما همان نظام دیکیتاتوری است.

گفتم : مثل ایران. شاه را بیرون کردند، خمینی و خامنه ای نظام شاهنشاهی اسلامی تاسیس کردند.

تلفنش زنگ زد و به زبان رومانی تا پایان انتظار ما برای دریافت برگه، حرف زد. مرد باز پشت بلندگو رفت و اعلام کرد که پیام تبریک اوباما را پخش می کنند. باز همه دست زدند. چراغ ها را خاموش کردند و پیام تبریک "اوباما" پخش شد. چهره و وقار او را دوست دارم. بخصوص آنکه خطیب خوبی است. راستش خوشحال بودم که در زمان "بوش" این مراسم اتفاق نیافتاد. از او که شباهت عجیبی به سیاست های حاکمان جمهوری اسلامی دارد، به شدت متنفرم. تبلیغات و حمایت مذهبی اش، جنگ طلبی وحشایانه و لطمه جبران ناپذیر به اقتصاد داخلی و جهانی، استثمار مردمان خاورمیانه بخصوص عراق و افغانستان و آن هم از سخنان مزخرفش که بی شباهت به احمدی نژاد نیست. جالب است بدانید که او در سال 2008 به عنوان منفورترین رییس جمهور آمریکا شناخته شد و طبق آمار مجله (Darade) که هر ساله نام ده تن از دیکتاتورهای جهان را به چاپ می رساند، نام جورج بوش به عنوان رهبری خودکامه یاد شده بود. زیرا که او با اعمال سیاست هایش، حق شهروندان خود را زایل می کند. امسال هم "ولادیمیر پوتین "رییس جمهور روسیه به عنوان دیکتاتور انتخاب شد. اگر چه سیاست های اوباما در حمایت از جنگ ادامه سیاست های بوش بود و وعده های انتخاباتی اش مبنی بر خاتمه جنگ در عراق و بیرون آوردن سربازان آمریکایی از آنجا و نیز بستن زندان دهشتناک گوانتامانا به انجامی نرسید و یک بار دیگر مثل زمانی که خاتمی با سخنرانی های زیبایش وعده آزادی و گفتگوی تمدن ها می داد و با به قدرت رسیدنش، آمال همنسلان مرا با بستن روزنامه و کشتن و دستگیری دگر اندیشان و مهاجرت روز افزون نخبگان، نقش بر آب کرد. در راه مثل روزی که اوباما رییس حمهور شد و از شادی در اتاق تنهایم، گریستم، گریستم. فکر کردم چند بار دام نهادی و تهی یافتی ...

بعد از یک ساعت، کارتم را دریافت کردم و از میان هلهله و فلاش دوربین ها و تبریک ها خارج شدم. با سر به زن رومانی که هنوز داشت تلفنی صحبت می کرد تبریک گفتم.

1 comment:

مانی ب said...

سلام شیداخانم
آدرس ۴دیواری تغییر کرده است:

http://sheidamohamadi.blogspot.com/